درس شصت و پنجم تا شصت و هفتم
تفسير آيه «النبي اولى بالمؤمنين من انفسهم»
بسم الله الرحمن الرحيم
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين
و لعنة الله على اعدائهم اجمعين من الآن الى قيام يوم الدين
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:
«النبى اولى بالمؤمنين من انفسهم و ازواجه امهاتهم و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فى كتاب الله من المؤمنين و المهاجرين الا ان تفعلوا الى اوليائكم معروفا كان ذلك فى الكتاب مسطورا» [1]
«پيغمبر اولى و سزاوارتر استبه مؤمنان، از خودشان به خودشان، و زنان پيامبر، مادران مؤمنان هستند، و قوم خويشان نسبى (در حكم ارث بردن) بعضى بر بعضى ديگر مقدمند در كتاب خدا، از مؤمنان و مهاجران (كه با هم عقد اخوت بستهاند) مگر آنكه شما از روى احسان و نيكى براى بعضى از اولياى خودتان وصيت كنيد (در اينصورت بر ارث قوم خويشان مقدم ميشوند) و اين تقدم و حكم در كتاب خدا نوشته شده است».
از جمله مسائل و احكام شرعيه، ولايتحضرت رسول الله و حضرات ائمه عليهم السلام بر مردم است، و اين ولايت در دو بخش تقسيم ميگردد: بخش اول، ولايتحقيقى كه از آن به ولايت تكوينى تعبير ميشود. و بخش دوم، ولايت اعتبارى كه از آن به ولايت تشريعى تعبير ميگردد. و پس از آنكه در دروس سابق، معناى ولايت در لغت و در محاورات روشن شد، اينك بايد ديد كه نحوه ولايت آن سروران چگونه است؟آيا اكتسابى است و يا موهبتى؟و علاوه تصور حقيقت اين معنى در حق ايشان چگونه است؟ما بحمد الله و المنة در اين درس بطورى بحث خواهيم نمود، كه همچون آفتاب مساله روشن شود.
شك نيست كه حقيقت ذات حضرت بارى تعالى بر توحيد است، و ادله عقليه و برهان فلسفى از يك ناحيه، و شهود وجدانى و عرفان قلبى، از ناحيه ديگر، و آيات و روايات متواتره و متضافره، از ناحيه سوم، همگى بر يك مسير و در يك خط مشى، توحيد ذات اقدس حضرت حق متعال را در تمام جهات، از بديهيات، ضروريات و يقينيات ميدانند.
بازگشت به فهرست
معناي توحيد خداوند متعال
يعنى خداوند با جميع مختصات او از ذات، و صفات، و اسماء و افعال، واحد است، و در هيچيك از اين مراتب، شائبه دوئيت و غيريت، مشهود نيست، و نميتواند مشهود باشد.
در تمام عوالم و جهان هستى، ذات مستقل قيوم بالذات، و وجود محض بسيط، و خارج از هر گونه قيد و تعين يكى است، و آن وجود اقدس حضرت حق است، تبارك و تعالى.
و در تمام عوالم، هر صفتى چون: علم، و قدرت، و حيات، و غيرها، و هر اسمي چون: عالم، و قادر، و حى و غيرها بالاصالة و الحقيقة، اختصاص به ذات حق دارد، و آن علم واحد و قدرت واحده و حيات واحده ميباشند، و همچنين عالم و قادر و حى واحد است، و اوست ذات اقدس حق كه بدين صفات موصوف است. پس صفت علم و اسم عالم واحد است، و آن براى ذات حق متعال است.
و در تمام عوالم و جهان هستى، هر فعلى بالاصالة و الحقيقة، اختصاص به خدا دارد، و هيچ موجودى از موجودات نميتواند مستقلا داراى فعلى باشد، مگر آنكه آن فعل بالاصاله براى خداست، و تمام افعال در جهان، فعل واحدى است، و همه فعل الله است.
اين مراتب سه گانه توحيد: يعنى توحيد در ذات، و توحيد در اسماء و صفات، و توحيد در افعال، از خصائص الهيون است، و همه بر آن متفقند، و بر اين اصل، هرمذهب و مكتبى كه استوارتر بوده، و توانسته استبرهان قوىتر بياورد، توحيد را روشنتر ساخته است. و از ميان همه طبقات الهيون امت اسلام، توحيدش بهتر و استوارتر است زيرا آورنده آن حضرت محمد بن عبد الله عليه الصلاة و السلام، خود به درجه اقصاى از توحيد رسيده بود، و اين باب را بر امتخود مفتوح فرمود.
شعار آنحضرت:
الله اكبر، و قل هو الله احد، و لا اله الا الله وحده وحده، و هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن، و هو العليم و هو الحكيم و هو الحى و هو السميع و هو البصير و الحمد لله و سبحان الله و امثالها بوده است، كه به روشنى بر توحيد صرف ذات اقدس حق تعالى در تمام مراتب شاهدى گوياست.
و بنابر اين، موجودات از ملكى و ملكوتى، و از نفوس قدسيه عوالم مجرده تا هيولاى اولية و مادة المواد، هيچكدام اصالت ندارند، بلكه اصالت ذات او دارد، و موجودات ظلى و تبعى و مرآتى هستند، يعنى خدا نما.
موجودات از ذات اقدس حق بنحو تولد صادر نشدهاند، كه داراى استقلال باشند، همچون تولد مولود از والدش، بلكه او لم يلد است، و نيز در هيچيك از آنها آن استقلال و اصالتى كه ملاحظه ميشود، از آن خود آنها نيستبلكه آن اصالتحق است، زيرا كه او لم يولد است، و وجود بحت و بسيط و وحدت بالصرافه دارد، و داراى تشخص است كه لم يكن له كفوا احد ميباشد فسبحان الله الواحد القهار.
خلقت موجودات از عقول مجرده و نفوس كليه تا برسد، به عالم طبع و ماده، همگى به عنوان خروج از ذات اقدس نيست، يعنى با اراده ازليه خود، آنها را مستقلا ايجاد نفرموده است، زيرا ايجاد استقلالى منافات با احديت و واحديت او دارد، بلكه ايجادشان به نحو وجود ظلى و تبعى و عرضى است، همه سايه خدا هستند. و بنابر اين، خلقتبه معناى ايجاد استقلالى نيست، و مخلوق به معناى وجود مستقل نميباشد، بلكه خلقتبه معناى ايجاد پرتوى و سايهاى و عرضى و اظهار در ائينه تجلى است، و مخلوق به معناى وجود پرتوى و سايهاى و ظهور در تجلى ميباشد، مخلوق يعنى مظهر و مجلى، و خلقتبه معناى ظهور و تجلى است.
بازگشت به فهرست
موجودات، همگی آيات و مظاهر حقّ مي باشند
قرآن كريم همه موجودات را آيات خدا ميداند، يعنى نمايشگر و نشان دهنده و آئينه و علامت. هر جا مذاكره از تغييرات و تحولات و حوادث و پديدههاى مادى، ويا موجودات نفسى و تجردى به ميان ميآيد، همه را آيه و نماينده و نشان دهنده معرفى ميكند.
آفرينش آسمانها و زمين، و اختلاف شب و روز، و كشتى جارى در دريا براى منفعت مردم، و ريزش باران از آسمان، و زنده شدن زمين بواسطه آن، و پديد آمدن همه گونه جنبنده و متحرك در روى زمين، و گردانيدن بادها، و ابرهاى معلق و مسخر در ميان آسمان و زمين،[2] و مسخر شدن شب و روز، و خورشيد و ماه و ستارگان [3]، و كشت و زرع، و درخت زيتون و نخل خرما، و درخت انگور، و اقسام و انواع ميوهها[4]، و ميوههاى درختخرما و انگور [5]، و زنبور عسل و زندگانى آن و كيفيت پديد آمدن عسل [6]، و سپيدى روز و سياهى شب [7]، و خلقت انسان از خاك [8]، و خلقت زنان [9]، و اختلاف زبانها و صورتها و رنگهاى مختلف مردمان [10]، وخوابيدن در شب و بيداری در روز[11] و پريدن پرندگان در جو آسمان[12]، و پيدايش برق در آسمان به اميد باران رحمت و ترس از زيان احتراق [13] و آنچه خداوند از اقسام مختلف، و الوان گوناگون اشجار و ميوهها و حبوبات و سبزيجات و غيرها در روى زمين آفريده است [14]، و هزاران هزار حادثه و پديده ديگر همگى آيات خدا هستند.
حضرت عيسى و مادرش آيه است [15] و ناقه حضرت صالح نيز آيه است [16].
و اجمال مطلب آنكه همه چيز آيه است، چه در آفاق، و چه در انفس، همه نمايشگر خدا و نشان دهنده خدا و آئينه و مرآت خدا هستند، اين آيات را خدا نشان ميدهد، براى آنكه خود را نشان دهد، چون آئينه، خودى ندارد، و خودنمائى ندارد، هر چه دارد قابليت انعكاس صورتها و چهرههاى منعكس در آن است.
چقدر زيبا و عالى و واضح بيان ميكند (آيه 53 و 54 از سوره 41: فصلت).
«سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق ا و لم يكف بربك انه على كل شىء شهيد × الا انهم فى مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شىء محيط».
«ما البته به زودى آيات خودمان را در آفاق و در انفس به ايشان نشان ميدهيم، تا براى آنان روشن شود كه البته اوستحق. آيا پروردگار تو كافى نيست؟!كافى نيست كه او بر هر چيز، ناظر و حاضر و شاهد است؟!و يا در هر چيز مشهود است، آنان در لقاء پروردگارشان در شك و ترديد ميباشند، و آگاه باش كه او به هر چيزى محيط است».
بازگشت به فهرست
حضرت حقّ در موجودات تجلّي دارد
چون ضمير انه ظاهرا به خدا برميگردد، و شهيد يا به معناى شاهد و اسمفاعل، و يا بمعناى مشهود و اسم مفعول است، و على كلا التقديرين، معناى آيه ميرساند كه در هر چيزى خدا مشهود است، و يا در هر چيزى خدا شاهد و حاضر است، پس اشياء، خدانما هستند، و بايد در آنها خدا را ديد، چون اشياء، هستى و خوديتى جز به حق ندارند، و خوديت و اصالت و استقلال آنها، وجود حضرت حق استسبحانه و تعالى.
و ليكن اين مطلب بر عامه پوشيده است، و آنان در اشياء به نظر استقلال مينگرند، و لهذا خدا را نميبينند، و روى اين اصل ايشان در لقاء و ديدار خداوندشان در شكست و ترديد ميباشند، و ليكن اين شك چقدر خبط و غلط است، در حاليكه او به هر چيز محيط است، و هستى هر چيز، اول به اوست، و سپس نسبتى با خود پيدا ميكند.
و حاصل مطلب آنستكه جز خداوند تبارك و تعالى در جميع عوالم هستى، موجود ذى اثرى نيست، مگر به حول و به قوه خدا، و مگر ظهور و تجلى خدا، پس هر چه هست مستند به حق استسبحانه و تعالى.
و از اينجا خوب روشن ميشود كه ولايتبا همه موجودات است، از صغير و كبير، و از ذره تا كهكشانها، و از ماده و هيولاى اوليه، تا حجاب اقرب و اعلى درجه از موجودات مجرده قدسيه.
زيرا تا ولايت نباشد، هيچ موجودى وجود پيدا نميكند، و معقول نيست كه لباس هستى بپوشد.
چون ما بيان كرديم كه ولايت عبارت است از: گرديدن دو چيز به گونه گرديدنى كه هيچ فاصله و حائل بين آن دو چيز نباشد مگر از خود آن دو چيز.
و حال كه هر موجودى كه وجود پيدا ميكند، بايد بين او و بين حق هيچ فاصلهاى نباشد چه در ناحيه وجودش و يا در ناحيه علم و قدرت و حياتش، تا بتواند موجود شود، و الا ايجاد، محال ميگردد.
بازگشت به فهرست
اختلاف ولايت خدا در موجودات به حسب مراتب وجود است
و ما بالوجدان موجودات بسيارى از هر گونه، و از هر شكل و شمايل، و از هر صورت آفاقى و هر نمونه انفسى را ادراك ميكنيم و مييابيم، و بنابر اين همه اينها با ولايت آفريده شدهاند، يعنى بين آنها و ذات اقدس حق هيچ فاصله و حجابى نيست، جز هستى و موجوديت و تعين خود آنها. و اگر احيانا بين آنها و بين حق، چيزى غير از تعين و ماهيتخود آنان بود، در اينصورت آفرينش محال ميشد، و ربط خدا با موجودات، بريده ميگشت.
همه موجودات با خدا هستند، و ربط به خدا دارند، بلكه وجودشان عين ربط است، و اينست معناى ولايت. پس موجوديت هر موجود، ملازم با ولايت است، و حضرت حق داراى ولايت است، و ولايت او با هر موجود است. و از اينجا معناى«و هو معكم اينما كنتم» (آيه 5، از سوره 57: حديد).
«خدا با شماست هر جا كه بوده باشيد» را خوب ميفهميم، و معناى على كل شىء شهيد و بكل شىء محيط را خوب مييابيم.
و نيز خوب ادراك ميكنيم كه: چگونه يكى از اسماء خداوند، ولى است؟زيرا لازمه اين اسم آنستكه ولايتش با يكايك از موجودات باشد، همچون عليم و قدير و سميع و بصير. و نيز خوب ميفهميم كه آياتى در قرآن مجيد كه ولايت را به خدا نسبت ميدهد چه معنائى را دارد، همچون آيه 14 از سوره 6: انعام:
«قل ا غير الله اتخذ وليا فاطر السموات و الارض».
«بگو (اى پيامبر) كه: آيا من غير از خداوند، براى خود وليى اتخاذ كنم، در حاليكه اوست كه آسمانها و زمين را آفريده است؟!» يعنى لازمه آفرينش، ولايت است، پس چگونه ميشود در عالم تكوين و يا در عالم تشريع غير از خداوند را ولى خود گزيد؟
و چون ميدانيم كه اختلاف موجودات، در قرب و بعد به حضرت حق تعالى، همان اختلاف حجابهاى آنهاست، يعنى كثرت و قلت تعينات، و يا به عبارت ديگر اتساع و يا تنگى ماهيات و حدود و قيود وجوديه، كه بر حسب اين اختلاف، عالم كثرت و جهان هستى بدين شكل شگرف و زيبا به وجود آمده است، بنابر اين بهره همه موجودات از ولايتيكسان نيست، كما اينكه بهره همه موجودات از علم و حيات و قدرت حضرت حق يكسان نيست. هر موجودى كه به حضرت حق نزديكتر، و ماهيتش وسيعتر، و وجودش گستردهتر، و تجردش بيشتر است، ولايت او بيشتر، يعنى حجاب او كمتر است، و هر موجودى كه ماهيتش تنگتر، و وجودش محدودتر، وتجردش كمتر باشد، ولايتش كمتر، يعنى حجاب او بيشتر است.
و چون ميدانيم كه لازمه شدت ولايت، شدت نور و علم و حيات و قدرت و سائر اسماء خداست، لازمه ضعف ولايت، ضعف نور و علم و سائر اسماء الهى است، لذا بطور كلى، هر موجودى كه به خداوند نزديكتر باشد، يعنى حجاب او كمتر، و ولايت او قوىتر باشد، شعاع گسترش نور و حيات و علم و قدرت او در عالم بيشتر، و احاطه او شديدتر، و سيطره و هيمنه او بر ما سوى الله بيشتر، و تدبير و تكفل او در عالم امكان گستردهتر است، و به عبارت ديگر: به مقدار وسيعى از موجودات امكانيه در تحت پرتو نور، و مهميز سيطره تدبير او قرار دارند و بعكس، بعكس است.
و ما بالوجدان ميبينيم كه تاثيرات و تاثراتى در اين عالم صورت ميگيرد، بعضى كوچك و خرد همچون: پريدن مگس، و حركت پشه، و بعضى بزرگ همچون: خلقت فيل. بعضى همچون ذره، و برخى همچون خورشيد و ماه و اختران ثوابت و سيار، بعضى همچون فهم و ادراك يك جنبنده بسيط، همچون كرم در لاى خاك، و برخى همچون علم و ادراك جبرائيل و روح كه از نزديكان و مقربان درگاه حقند تبارك و تعالى.
و عليهذا بايد علم و توانائى، و سعه حيات، و تابش شعاع نور معنوى آن موجودهاى مقرب، قوىتر باشد، و عالمي را با آن اداره كنند، به خلاف آن ذره و كرم كه چنين علم و حياتى ندارند، و البته لازم هم ندارند.
و بنابر اين بيان: همگى موجودات، از ماده كثيف و ضعيف گرفته، تا حضرت جبرائيل و حضرت روح كه مقامش افضل از ملائكه است، هر يك در درجه خاص و مرتبه مخصوص قرار گرفته، و داراى حد مشخصى از علم و حيات و قدرت و بالاخره حد مخصوصى از وجود ميباشند، و بنابر اين هر يك در مرتبه خاص و منزل مشخصى از ولايت هستند.
بارى در آنچه تا به اينجا گفتيم هيچ جاى شبهه و شكى نيست، ادله عقليه فلسفيه قدم به قدم با ماست، شهود و وجدان عارفان عاليمقام، جمله جمله اين مطالب را تاييد ميكند، آيات و روايات، بيش از حد احصاء و امكان استقصاء آمده است. حال بايد ديد: مقام و منزلت انسان، در اين خط سير طولانى ولايت در كجا قرار دارد؟و سهميه او از ماء معين آبشخوار شريعه وحدت تا چه حد است؟
شك نداريم كه انسان به هر شكل و صورت، و از اهل هر نقطه و مكان، و از هر نژادى كه باشد، داراى قابليتى است كه در اثر حركت در آن قابليت، مرتبه استعداد خود را ميتواند به منزل فعليت و ظهور و ثبوت برساند، و به مقدار معتنابهى، وجود خود را گسترش دهد، و علم و توانائى خود را افزون كند.
هيچ يك از افراد بشر در ابتداى تولد، داراى ملكه علم و طبابت، و حرف، و صنايع، و كتابت و غيرها نبودهاند، و به واسطه تمرين و مجاهده و تعليم و تربيت در كلاس مخصوص توانائى پيدا كردهاند.
سير انسان ميتواند در مرحله ماديات، و ازدياد شهوات، و جاه، و اعتباريات دنيوى باشد، و به مقمي بزرگ در اين زمينه نائل آيد، و ميتواند در گسترش معنويات، و علم و انديشه، و طهارت باطن، و صفاى قلب، و تقويت فكر و بالاخره عبور از مراحل جزئيه ماديه، و وصول به حقايق دانش و قدرت و حيات باشد.
بازگشت به فهرست
سير انسان در مراتب ولايت
سير به سوى خدا، و وصول به مقام عز شامخ حضرت حق متعال، جزء خميره و سرشت انسان است، و امكان وصول به اين مرتبه، از ذاتيات نفس ناطقه ميباشد، و ما در دروس سابق به اثبات رسانيديم كه انسان ميتواند در سير الى الله مراتب و كمالاتى را واجد گردد، و در منازل و مراحل فناء فى الله به مرحله فناء در فعل و فناء در اسم و صفت و فناء در ذات، نائل آيد، و به مقام وصول برسد. و راه عرفان و تكامل براى انسان باز است.
البته بايد دانست كه انسان كه ميگوئيم: مراد ما اين بدن محدود، مادى و طبيعى نيست كه دو متر مكان را اشغال كرده باشد، بلكه نفس ناطقه و روح اوست كه امكان حركت و سير در اين مراحل را دارد.
انسان به مقام هر اسم و صفتى از اسماء حضرت حق برسد، مظهر آن اسم و صفت ميگردد، و آن اسم و صفت در وجود او متجلى ميشود. مثلا اگر مظهر اسم جمال باشد، جميل ميشود، و اگر مظهر اسم جلال باشد، جليل ميگردد، اگر مظهر اسم عليم شود، عالم ميشود، و اگر مظهر اسم قدير گردد، قادر ميشود. و مظهريت هم متفاوت است، طبق تفاوت مراتب وصول. انسان معمولى و عادى به همين مقدار كه ملاحظه ميشود، مظهر اسم عليم، و سميع، و بصير، و قدير، و حى است، فلذا به همين مقدار از حيات و علم و قدرت و بينائى و شنوائى اكتفا كرده است، و به هر مقدار كه سير انسان به سوى حق شدت يابد، و مظهريت اسماء و صفات شدت يابد، تجلى اين اسماء و صفات در انسان شديدتر ميگردد، يعنى به هر درجه كه انسان از تعين و محدوديت هستى خويش بگذرد، بيشتر در درياى واسع اسماء و صفات وارد ميگردد، و بهره افزونترى ميبرد.
تا برسد به جائيكه مظهر تام اسم و صفتى قرار گيرد، يعنى به مقام فناء مطلق در اسم و صفتى برسد، همچون اسم عالم، و قادر، و رحمن، و رحيم، و غيرها، در اينصورت آن اسم بنحو اتم و اكمل در انسان متجلى ميشود.
اگر كسى به مقام فناء در اسم عالم و صفت علم حق تعالى برسد، مظهر تام و تمام اسم عالم و صفت علم حق ميگردد، يعنى از همه جا، و از همه كس، و از همه چيز، مطلع ميگردد ما كان و ما يكون و ما هو كائن در نزد او يكسان است. علم به مجردات، و علم به ماديات، علم به دنيا، و علم به آخرت، همه و همه در نزد او حاضر استيعنى او به علم شهودى و حضورى و وجدانى، موجودات را ادراك ميكند.
و اگر كسى به مقام فناء در اسم حى، و صفتحيات حق تعالى برسد، مظهر تام آن اسم و صفتحق ميگردد، يعنى با همه موجودات به حيات حق موجود است، و با هر چيز از ذره كوچك تا اشياء كبيره معيت در حيات پيدا ميكند، و همچنين اگر كسى به مقام فناء در اسم قادر، و صفت قدرت حق برسد، مظهر تام آن اسم و صفت ميشود، و براى انجام هر چيز تواناست، كوچك و بزرگ در نزد او بىتفاوت است، و با قدرت حق متعال توانائى هر چيز را دارد، از احياء و اماته، و شفاء امراض، و تغيير و تبديل در اوضاع و امور با اذن حق تعالى.
و اگر كسى به مقام فناء در اسم الله و يا در اسم هو برسد، چون الله اسم جامع جميع صفات حق است، بنابر اين مظهر هر صفت و اسمي ميگردد، و زنده كردن، و ميراندن، و توانائى بر هر امرى از امور و علم و دانائى نسبتبه هر حادثهاى از حوادث، براى اوست.
البته فراموش نشود كه: اين اعمال به عنوان مظهريت و تجلى است، يعنى به اذن خداست، و به عبارت ديگر عمل خود خداست، كه در اين آئينه و اين آيه متجلى ميشود، زيرا كه غير از حق هيچ موجودى به هر عنوان و به هر تعبير استقلال در وجود، و استقلال در اسم و صفتى ندارد. و در اينصورت حق است كه ظهور اسم و صفتخود را ميدهد.
همچنانكه در همه موجودات، اسم و صفت اختصاص به حق دارد و بس، غاية الامر در تعينات و ماهيات مختلف به صورتهاى متفاوت، جلوه و ظهور دارد، و گرنه ابدا حق متعال، از مقام شامخ عز قدس خود تنازل نميكند، و به هيچ موجودى استقلالا عطاى صفتى و بخشش اسمي را نخواهد نمود، اين بخشش و عطا منافات با سعه عزت او دارد، و او هيچگاه ذليل و شكسته و ناتوان نخواهد شد، و پيوسته در مقام عز خود پايدار و استوار است.
بازگشت به فهرست
انسان كامل متحقّق به ولايت مطلقة خداست
انسان پس از آنكه به مقام فناء كلى رسيد، و فناء در ذات و صفت و اسم و فعل براى او حاصل شد، و سفرهاى چهارگانه خود را به اتمام رسانيد كه سفر: من الخلق الى الحق از خلق به سوى حق، و سفر فى الحق بالحق در اسماء و صفات با حق، و سفر من الحق الى الخلق بالحق از حق با حق به سوى خلق، و سفر فى الخلق بالحق در خلق با حق تعالى و تقدس باشد، انسان كامل ميگردد، و به مرتبه كمال مطلق خود نائل ميشود، و تمام قوا و استعدادهاى الهيه كه در وجود او به وديعت نهاده شده استبه فعليت محضه ميرسد و انسان، انسان بالفعل ميشود، و آئينه تمام نمي صفات جمال و جلال و ذات حضرت احديت ميگردد.
ولايت او كامل ميشود يعنى ولى مطلق به ولايتحقه الهيه ميگردد، پس با همه موجودات به ولايتحضرت حق است، و تصرف او در جميع امور به اذن خدا براى اوست، زيرا كه لازمه مقام ولايت مطلقه اين است.
بلكه ولايت مطلقه حضرت حق سبحانه و تعالى غير از اين چيزى نيست. و روى اين اصل خداوند ميفرمايد:
«لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم» (آيه 4 از سوره 95: التين) «به تحقيق كه ما انسان را در نيكوترين قومي آفريديم». اين اعلى درجه قوام انسانى، همان صلاحيت اوستبر حسب خلقت، به عروج به رفيع اعلى، و نائل شدن به حيات ابدى سرمدى عند الله، و تحقق به اسماء و صفات كليه او جل و عز.
و بر همين اصل نيز خداوند ميفرمايد:
«و علم آدم الاسماء كلها» (آيه 32 از سوره 2: بقره).
«و خداوند تمام اسماء را به آدم تعليم كرد».
و اينست معناى خليفة اللهى، و معنى و مفاد حديثشريفى كه از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم روايتشده است كه:
خلق الله آدم على صورته[17] «خداوند آدم را بر صورت خود آفريد».
و در مقام و منزلت اين انسان و مرتبه و درجه اوست، كه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام فرمودند:
ان الصورة الانسانية هى اكبر حجة الله على خلقه، و هى الكتاب الذى كتبه بيده، و هى الهيكل الذى بناه بحكمته، و هى مجموع صورة العالمين، و هى المختصر من العلوم فى اللوح المحفوظ، و هى الشاهد على كل غائب، و هى الحجة على كل جاحد «و هى الطريق المستقيم الى كل خير، و هى الصراط الممدود بين الجنة و النار[18] .
«بدرستيكه صورت انسانيتبزرگترين حجتخداوند استبر جميع آفريدگان، و اوست كتابى كه خداوند به دستخودش نوشته است، و اوست هيكلى كه خداوند از روى حكمتش بنا كرده است، و اوست مجموع صورت همه عوالم الهى و اوست مختصر از علوم موجود در لوح محفوظ، و اوستشاهد و ناظر بر هر غائب، و اوستحجتخدا بر هر منكر، و اوست راه مستقيم به سوى هر امر خير، و اوست صراط و پلى كه بين بهشت و دوزخ كشيده ميشود».
و همچنين بر اساس همين اصل بود كه انسان، مسجود ملائكه قرار گرفت، و مقام و منزلتش از جميع فرشتگان افزون شد [19] . و به حجاب اقرب كه مقربترين موجودات كه روح است و اعظم از ملائكه است و اصل شد، و بدين مناسبت هم حقيقت انسان را روح انسان گويند چون قابل وصول به مقام روح است، و گرنه روح اسم و علم براى حقيقت انسان نيست [20] .
سيد حيدر آملى گويد: و صاحب اين مقام، مرجع كل است و مبدا و مصدر و منشا كل است.
اوست مبدا و به سوى اوست منتهى كه گفته ميشود: ليس وراء عبادان قرية [21]. و همه علوم و اعمال به او مستند است، و جميع مراتب و مقامات به او منتهى ميشود، چه صاحب اين مقام پيغمبر باشد، و يا ولى باشد، و يا وصى باشد، و يا رسول.
و باطن اين نبوت، ولايت مطلقه است، و ولايت مطلقه عبارت است از حصول مجموع اين كمالات در ازل به حسب باطن، و باقى گذاردن آنها تا ابد، مانند گفتار امير المؤمنين عليه السلام كه فرمود: كنت وليا و آدم بين الماء و الطين «من ولى بودم در حاليكه آدم در بين آب و گل بود»، و مانند گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم: انا و على من نور واحد «من و على از يك نور هستيم»، و مانند گفتار ديگر رسول خدا: خلق الله روحى و روح على بن ابيطالب قبل ان يخلق الخلق بالفى عام- الحديث «خداوند، روح مرا و روح على بن ابيطالب را دو هزار سال، قبل از آنكه موجودات را بيافريند، آفريد».
و مانند گفتار ديگرش: بعث علىّ مع كل نبى سرّا و معى جهرا «على با هر پيغمبرى به طور پنهان، و با من به طور آشكارا مبعوث شده است».
بازگشت به فهرست
ولايت مطلقة أميرالمؤمنين عليه السّلام
و بر اقتضاء همين درجه و مرتبه، امير المؤمنين عليه السلام در خطبة البيان فرموده است:
انا وجه الله، انا جنب الله، انا يد الله، انا القلم الاعلى، انا اللوح المحفوظ، انا الكتاب المبين، انا القرآن الناطق، انا كهيعص، آلم ذلك الكتاب، انا طاء الطواسيم، انا حاء الحواميم، انا الملقب بياسين، انا صاد الصافات، انا سين المسبحات، انا النون و القلم، انا مايدة الكرم، انا خليل جبرئيل، انا صفوة ميكائيل، انا الموصوف بـ «لا فتى»، انا الممدوح فى «هل اتى»، انا النبأ العظيم، انا الصراط المستقيم، انا الاول، انا الآخر، انا الظاهر، انا الباطن، الى آخره [22].
«من وجه خدا هستم، من جنب خدا هستم، من دستخدا هستم، من رفيعترين مرتبه قلم هستم، من لوح محفوظ هستم، من كتاب مبين هستم، من قرآن ناطق هستم، من كهيعص هستم، من آلم ذلك الكتاب هستم، من طاء اول، در سورههائيكه اولش طس دارد هستم، من حاء اول در سورههائيكه اولش حم دارد هستم، من ملقب به يس هستم، من صاد اول از سوره صافات هستم، من سين اول در سورههائيكه در اولش با تسبيح خدا شروع شده است هستم [23]: من نون و القلم هستم، من سفره و مائده كرم خدا هستم، من خليل جبرئيل هستم، من دوستخالص ميكائيل هستم، من آن كسى هستم كه لا فتى دربارهاش رسول خدا از قول جبرائيل گفته است، من به سوره هل اتى تمجيد و مدح شدهام، من خبر بزرگ هستم، من صراط مستقيم هستم، من اولم، من آخرم، من ظاهرم، من باطنم، - تا آخر».
مبادا اين مطالب در نظر بعيد بيايد، زيرا بعدش در صورتيست كه آنحضرت اين افعال را خودش مستقلا بجا آورده باشد، و اما اگر آنحضرت آئينه محض بوده، و آيه اكمل حق بوده، و اين افعال، جلوه حضرت احديت است كه در آئينه وجود آنحضرت تجلى كرده است، و در حقيقتبجا آورنده اينها خود حضرت حق بوده است، ديگر چگونه ميتوان بعيد شمرد؟اگر در باب توحيد، كار منحصر به حق است، چه تفاوت ميان كار كوچك آنحضرت است، همچون: بلند كردن در خيبر، و كشتن عمرو بن عبدود، و مرحب، و صناديد قريش در غزوات خيبر و احزاب و بدر، و بين كار بزرگ، همچون: طوفان نوح، و ارسال باد سموم بر قوم عاد و نظائرها، زيرا در هر دو صورت فعل، فعل حق است، تبارك و تعالى.
بازگشت به فهرست
شرح كلام ابن سينا در مقامات اهل عرفان بالله
ابو على سينا در «اشارات» گويد: فاذا عبر الرياضة الى النيل، صار سره مرآة مجلوة محاذيا بها شطر الحق، و درت عليه اللذات العلى، و فرح بنفسه لما بها من اثر الحق، و كان له نظر الى الحق و نظر الى نفسه و كان بعد مترددا[24].
يعنى: «چون شخص عارف، رياضتش تمام شد و به مطلوب و مرادش نائل آمد، كه همان اتصال به حق باشد، سرش همچون آئينه درخشان، در مقابل حضرت حق قرار ميگيرد، و حق در آن تجلى ميكند، و لذات عالم علوى پيوسته و افاضات حقيقى دائما بر آن فيضان ميكند و ميريزد، و از اين محبت و اثر حق، مبتهج و مسرور ميشود، زيرا كه آن را اثر حق ميبيند، و در اين هنگام دو نظر دارد: يك نظر به حق دارد كه محل بهجت و مسرت است، و يك نظر به لذاتى دارد كه از جانب حق مورد بهجت قرار گرفته است، و در اينحال بين اين دو نظر متردد است».
و سپس ميگويد:
ثم انه ليغيب عن نفسه، فيلحظ جناب القدس فقط، و ان لحظ نفسه فمن حيث هى لا حظة، لا من حيث هى بزينتها، و هناك يحق الوصول [25] .
اين آخرين درجات سلوك الى الله، يعنى مقام وصول است.
يعنى: «عارف پس از طى آن مرحله، ديگر از خودش غائب ميشود، و فقط جناب اقدس حضرت حق را ميبيند و نظر ميكند، و اگر هم احيانا به نفس خودش نظرى كند، از اين جهت است كه آن نفس، بيننده و نظر كننده است، نه از جهت آنكه از حق داراى كمالاتى شده است، و منتقش به صورتها، و متزين به زينتهائى گرديده است. و در اين حد و منزلت، وصول به حق، به مقام تحقق ميرسد و حقيقت پيدا ميكند.
و پس از آن ميگويد: العرفان مبتدىء من تفريق و نفض و ترك و رفض ممعن فى جمع هو جمع صفات الحق، للذات المريدة بالصدق منته الى الواحد، ثم وقوف [26] .
«يعنى براى شخص سالك الى الله، عرفان از تفريق، و نفض، و ترك، و رفض شديد شروع ميشود. (تفريق يعنى: شخص عارف بايد از هر چيزى كه او را از حق به خود مشغول ميدارد جدائى بگيرد، و نفض يعنى: تكان دادن نفس خود را از آثار آن شواغل، بطوريكه هيچ التفات و توجه بدانها نكند، و اين براى تكميل نفس استبراى تجرد از ما سواى حق. و ترك يعنى: يكسره همه چيز را براى وصول به حق فراموش كردن و از همه بريدن. و رفض يعنى: دور ريختن و كنار زدن تمام لذات به جهت وصول به حق).
و به مقام جمع ميرسد بطوريكه جميع صفاتش صفات حق ميگردد، آن حقى كه با صدق و راستى اراده او را داشت، و به خداوند واحد منتهى ميشود، و در اينجا ديگر وقوف است».
و خواجه نصير الدين طوسى (ره) در شرح اين مطالب گويد:
«عارف چون از نفس خود ببرد و منقطع شود و متصل به حق شود هر قدرتى را مستغرق در قدرت مطلقه حق كه به جميع مقدورات تعلق گرفته است، ميبيند، و هر علمي را مستغرق در علم مطلق حق كه چيزى از آن پنهان نيست، ميبيند، و هر ارادهاى را مستغرق در اراده حق كه ممتنع است چيزى از ممكنات از آن جدا باشد، ميبيند،
بلكه هر وجود و هر كمال وجودى از حق صادر است، و از جانب او فيضان دارد.
و در اينصورت، حق، چشم عارف ميشود كه با آن ميبيند، و گوش او ميشود كه با آن ميشنود، و قدرت او ميشود كه با آن كارها را بجا ميآورد، و علم او ميشود كه با آن ميداند، و وجود او ميشود كه با آن موجود است.
و در اين وقت عارف متخلق به اخلاق الله به حقيقت ميشود، و اينست معناى قول شيخ: العرفان ممعن فى جميع صفات هى صفات الحق للذات المريدة بالصدق.
و پس از آن عارف بالعين و الوجدان مشاهده ميكند كه: اين صفات و امثال اين صفات كه داراى وصف كثرت و تمايز هستند، به قياس به مبدا و منشاى كه از آنجا هستند، آن مبدا واحد است، بدين معنى كه علم ذاتى او بعينه همان قدرت ذاتىاوست، و بعينه همان اراده اوست، و همچنين ساير صفات.
و چون وجود ذاتى براى غير او نيست، پس صفات مغاير با ذات هم نيست، و ذات محل و موضوع براى صفات هم نيست، بلكه همه آنها يك چيز است، همچنانكه خداوند عز من قائل فرموده است:
«انما الله اله واحد» (آيه 171، از سوره 4: نساء).
«اين است و غير از اين نيست كه: خداوند، خداى واحد است».
پس او، اوست، و غير او چيزى نيست، و اينست معناى قول شيخ: منته الى الواحد، و در اينجا ديگر نه واصفى است و نه موصوفى، و نه سالكى است و نه مسلوكى، و نه عارفى است و نه معروفى بلكه اينجا مقام وقوف است[27] .
بازگشت به فهرست
کلمات بوعلی سينا دربارة عرفاء
و نيز بو على سينا در نمط عاشراز «اشارات» گفته است: و اذا بلغك ان عارفا حدث عن غيب فاصاب متقدما ببشرى او نذير فصدق!و لا يتعسرن عليك الايمان به! [28]
«و چون به تو چنين برسد كه شخص عارفى از غيب چيزى گفت، و آن گفتارش مطابق واقع درآمد، خواه قبل از آن بشارتى داده بود، و يا تحذير نموده بود، در هر حال او را تصديق كن، و ايمان به گفتار او براى تو مشكل نباشد».
و سپس گفته است: التجربة و القياس متطابقان على ان للنفس الانسانية ان تنال من الغيب نيلا ما فى حالة المنام، فلا مانع من ان يقع ذلك النيل فى حال اليقظة، الا ما كان الى زواله سبيل، و لارتفاعه امكان [29]
«تجربه و قياس هر دو گواهى ميدهند كه نفس ناطقه انسان در حال خواب، فى الجمله با عالم غيب رابطهاى پيدا ميكند، و از غيب مطلع ميشود، بنابر اين مانعى ندارد كه اين رابطه و اطلاع براى نفس انسان در حال بيدارى پيدا شود، مگر آن چيزهائى كه براى زوال آن راهى، و براى از بين رفتن آن امكانى است كه در اينصورت نسبتبه خصوص آن چيزها علم به غيب پيدا نميشود». تا آنكه گويد:
و لعلك قد تبلغك عن العارفين اخبار تكاد تاتى بقلب العادة فتبادر الى التكذيب، و ذلك مثل ما يقال: ان عارفا استسقى للناس فسقوا، او استشفى لهم فشفوا، او دعا عليهم فخسف بهم و زلزلوا، او هلكوا بوجه آخر.
و دعا لهم، فصرف عنهم الوباء، و الموتان، و السيل، و الطوفان، او خشع لبعضهم سبع، او لم ينفر عنهم طائر، او مثل ذلك مما لا تؤخذ فى طريق الممتنع الصريح فتوقف، و لا تعجل!فان لامثال هذه اسبابا فى اسرار الطبيعة [30]
يعنى: «و شايد به تو از ناحيه بعضى از عارفيان اخبارى رسيده باشد، كه نزديك باشد كه آن اخبار حكايت از كارهاى خارق عادت كند و تو بخواهى به تكذيب آنها مبادرت كنى!مثل اينكه مثلا گفته شود: شخص عارفى براى مردم از خدا طلب باران كرد، و باران آمد و مردم سيراب شدند، و يا براى آنان طلب صحت و شفا نمود، و همگى شفا يافتند، يا بر عليه آنها دعا كرد و نفرين نمود، و آنان، مثلا به خسف و فرو رفتن زمين، و يا به زلزله شديد و يا به نوعى ديگر به هلاكت رسيدند.
و يا آنكه براى آنها دعا كرد، و از آنان وباء برگشت، و يا مرگى كه در بهائم پيدا ميشود، از بهائم آنها برگشت، و يا سيل و طوفان از آنها دور شد، و يا براى بعضى از آنان حيوان سبع و درنده، خاضع و خاشع شد، و يا پرنده از آنان نگريخت، و يا امثال اينها، از چيزهائيكه در طريق ممتنع صريح واقع نشده است.
پس در اينصورت درنگ كن!و تعجيل به انكار منما!زيرا از براى امثال اين امور، اسبابى در اسرار عالم طبيعت وجود دارد».
و پس از آن گويد: ان الامور الغريبة تنبعث فى عالم الطبيعة من مبادى ثلاثة: احدها الهيئة النفسانية المذكورة.
«امور و كارهاى غريب، در عالم طبيعت از سه چيز پيدا ميشود، يكى از آنها همان كيفيت نفسانيه عرفاء است كه ذكر شد، و آنگاه گويد: و السحر من قبيل الاول، بل المعجزات و الكرامات[31] . يعنى سحر كردن بلكه معجزات و كرامات انبياء و اولياى خدا، از قبيل همان كيفيت نفسانيه است».
محيى الدين عربى در «فصوص الحكم» در فص آدمي در ضمن بيان حقيقت آدم و خليفه بودن او گويد:
فهو من العالم كفص الخاتم من الخاتم الذى هو محل النقش و العلامة التى بها يختم الملك على خزائنه، و سماه خليفة من اجل هذ: لانه الحافظ خلقه كما يخفظ بالختم الخزائن، فما دام ختم الملك عليها لا يجسر احد على فتحها الا باذنه، فاستخلفه فى حفظ العالم، فلا يزال العالم محفوظا ما دام فيه هذا الانسان الكامل [32] .
«نسبت آدم به عالم همانند نسبت نگين انگشترى استبه انگشترى، آن نگينى كه محل نقش و علامتى است كه با آن پادشاه بر خزائن خود مهر ميزند[33]، و از روى همين علت هم آدم را خداوند خليفه نام نهاده است.
چون آدم حفظ كننده عالم آفرينش حق است، همچنانكه به واسطه مهر كردن، خزائن محفوظ ميماند.
و بنابر اين مادمي كه مهر پادشاه بر آن خزينهها خورده است. هيچكس را ياراى جسارت براى باز كردن آنها نيست، مگر آنكه خود پادشاه اذن و اجازه دهد، پس حق متعال، آدم را براى حفظ عالم به خلافتخود برگزيد. و عليهذا پيوسته عالم در حفظ و مصونيت است، مادمي كه در آن اين انسان كامل بوده باشد».
بازگشت به فهرست
شرح قيصري بر گفتار ابن عربي دربارة انسان كامل
و قيصرى در شرح اين فقره گفته است: الحق يحفظ خلقه بالانسان الكامل، عند استتاره بمظاهر اسمائه و صفاته عزة، و كان هو الحافظ لها قبل الاستتار و الاختفاء و اظهار الخلق.
فحفظ الانسان لها بالخلافة فتسمي بالخليفة لذلك، و حفظه للعالم عبارة عن ابقاءصور انواع الموجودات على ما خلقت عليها الموجب لابقاء كمالاتها و آثارها باستمداده من الحق التجليات الذاتية، و الرحمة الرحمانية و الرحيمية بالاسماء و الصفات التى هذه الموجودات صارت مظاهرها و محل استوائها.
اذ الحق انما يتجلى لمرآة قلب هذا الكامل، فينعكس الانوار من قلبه الى العالم، فيكون باقيا بوصول ذلك الفيض اليها، فما دام هذا الانسان الكامل موجودا فى العالم، يكون محفوظا بوجوده و تصرفه فى عوالمه العلوية و السفلية.
فلا يجسر احد من حقايق العوالم و ارواحها على فتح الخزائن الالهية و التصرف فيها الا باذن هذا الكامل، لانه صاحب الاسم الاعظم الذى به يربى العالم كله.
فلا يخرج من الباطن الى الظاهر معنى من معانى الا بحكمه، و لا يدخل من الظاهر فى الباطن شىء الا بامره، و ان كان يجهله عند غلبة البشرية عليه [34] .
«حق متعال، خلقتخود را به واسطه انسان كامل حفظ ميكند، چون از روى عزت، خود را در مظاهر اسماء و صفات خود پنهان داشته است، و قبل از پنهان شدن و اظهار عالم آفرينش، خودش حافظ عالم خلق بود.
و بنابر اين حفظ كردن انسان عالم آفرينش را به واسطه خلافت اوست كه جانشين شده است، و بر همين اصل او را خليفه نامند. و حفظ كردن آفرينش عبارت است از باقى گذاردن صور انواع موجودات، بر همان اساسى كه براى آنها آفريده شدهاند، كه ايجاب ميكند كه كمالات و آثارشان در اثر استمداد از حق باقى بماند.
آن استمدادى كه با تجليات ذاتيه و رحمت رحمانيه و رحيميه حق بواسطه اسماء و صفاتيكه اين موجودات مظاهر آنها شدهاند، و محل استواء آنها گرديدهاند تحقق پذيرد.
چون حق متعال در آئينه دل اين انسان كامل تجلى ميكند، و بنابر اين انوار الهيه از دل او بر عالم منعكس ميگردد، و بنابر اين عالم به واسطه وصول اين فيض بر آن پيوسته باقى ميماند.
و بر اين اساس، تا وقتيكه اين انسان كامل در عالم موجود است، عالم به وجوداو و به تصرف او در عوالم علوى و سفلى خود محفوظ است.
و لهذا هيچيك از موجودات خارجيه و حقايق عالم و ارواح عالم، قدرت بر باز كردن خزينههاى الهيه و تصرف كردن در آنها را ندارند مگر با اذن و اجازه اين كامل، چون او داراى اسم اعظم خداست كه به واسطه آن عالم نشو و نما دارد.
و بنابر اين هيچ يك از معانى از عالم باطن به ظاهر بيرون نميآيد، و خارج نميشود، مگر با حكم او، و هيچ چيزى از عالم ظاهر به باطن نميرود و داخل نميشود مگر به امر او، و اگر چه خودش به واسطه غلبه عالم بشريتبر اين دخول و خروج جاهل باشد».
تا آنكه گويد: و قد صرح شيخنا (رض) فى كتاب المفتاح ان من علامات الكامل ان يقدر على الاحياء و الاماتة و امثالهما [35] .
«و شيخ ما تصريح كرده است كه انسان كامل، از علاماتش اينست كه قدرت بر زنده كردن و ميراندن و امثالها را داشته باشد».
بازگشت به فهرست
گفتار شيخ عبدالكريم جبلي در بارة انسان كامل
و شيخ عبد الكريم جيلى در كتاب «انسان كامل» گويد: «بدان كه انسان، نسخه حق تعالى است، همچنانكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خبر داده است، آنجا كه گفته است: خلق الله آدم على صورة الرحمن «خداوند آدم را بر صورت رحمن آفريده است». و در حديث ديگر وارد است كه: خلق الله آدم على صورته «خداوند آدم را بر صورت خود آفريده است».
و علتش آنستكه خداوند تعالى حى عليم قادر مريد سميع بصير و متكلم است و همچنين انسان حى عليم- تا آخر صفات- است، و سپس هويتش با هويتحق، و انيتش با انيتحق، و ذاتش با ذات حق، و كلش با كل حق، و شمولش با شمول حق، و خصوصيتش با خصوصيتحق مقابله دارد.
و از براى انسان كامل مقابله ديگرى با حضرت حق است، و آن مقابله با حقايق ذاتيه اوست.
و بدان كه: انسان كامل كسى است كه به حكم اقتضاى ذاتى خود، استحقاق اسماء ذاتيه و صفات الهيه را به معناى حقيقى استحقاق و اصالت ملكيت دارد، چون اوست كه از حقيقت او بدين عبارات تعبير ميشود، و به لطيفه او بدين اشارات اشاره ميگردد.
و از براى اين عبارات و اشارات، مستندى در وجود، غير از انسان كامل نيست.
و بنابر اين، مثال انسان كامل نسبتبه حق، مثال آئينهايست كه شخص صورت خود را نميتواند ببيند مگر در آن، و گرنه هيچ ممكن نيست كه حق صورت خود را ببيند مگر در آئينه اسم. پس انسان كامل آئينه اوست، و ايضا انسان كامل آئينه حق ستبجهت آنكه: حق تعالى بر خود واجب گردانيده است كه اسماء و صفات خود را نبيند مگر در انسان كامل. و اينست معناى گفتار خداى متعال:
«انا عرضنا الامانة على السموات و الارض و الجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا» (آيه 72، از سوره 33: احزاب).
«ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه داشتيم، همگى از حمل آن امتناع ورزيدند، و از آن ترسيدند، و ليكن انسان آن را حمل كرد، و حقا كه انسان بسيار ستمگر و بسيار نادان است».
يعنى انسان به نفس خود ستمگر است، به اينكه آن را از آن درجه پائين آورده است، و نادان استبه قدر و منزلتخود، زيرا او محل امانتخداوند است، و او نميداند».
تا آنكه ميگويد:
و للانسان الكامل تمكن من منع الخواطر عن نفسه جليلها و دقيقها، ثم ان تصرفه فى الاشياء لا عن اتصاف و لا عن آلة و لا عن اسم و لا عن رسم، بل كما يتصرف احدنا فى كلامه و اكله و شربه- الخ [36] .
«انسان كامل چنين قدرتى دارد كه تمام خاطرات را از ذهن خود دفع كند، چه بزرگ و چه كوچك.
و همچنين تصرف او در اشياء از روى اتصاف به صفتى، و استخدام اسبابو آلتى، و يا از روى اسمي و رسمي نيست، بلكه بطورى عادى است، همانند آنكه يكى از ما در كارهاى عادى خود همچون: خوردن و آشاميدن و گفتنش تصرف دارد».
بازگشت به فهرست
گفتار حكيم سبزواري راجع به انسان كامل
و ملا هادى سبزوارى رحمة الله عليه فرموده است- در ضمن بحث در اينكه علم بارى تعالى به اشياء با عقل بسيط و اضافه اشراقيه ميباشد-: «بدان كه در اينجا دو مقام است: مقام كثرت در وحدت يعنى: مرتبه اعلاى از وجود با وحدت و بساطتش، جامع همه وجودات است، و بر آن به تنهائى تمام آنچه را كه از كمالات بر جميع مترتب است مترتب ميگردد». و سپس فرموده است:
مثاله الانسان الكامل بالفعل حيث انه بوحدته جامع لكل ما فى الوجود من الصور و المعانى و الاشباح و الارواح، ليس من الله بمستنكر ان يجمع العالم فى واحد، فهو بحيث كان الكل من الدرة الى الذرة مرآئى ذاته كما هو مراة الحق و مقام الوحدة فى الكثرة[37] .
«مثال اين قضيه، انسان كامل است كه كمال او به فعليت رسيده است، چون او با وحدت خود جامع تممي آن چيزهائيست كه در عالم وجود، از صور و معانى و اشباح و ارواح موجود است.
و از خداوند ناروا نيست كه تمام عالم را در يك موجودى گرد آورد، و عليهذا انسان كامل به طورى است كه تمام موجودات از دره تا ذره همگى آئينههاى نمايشگر ذات او هستند، همچنانكه او آئينه ذات حق است و مقام وحدت در كثرت را حائز است».
و نيز سبزوارى فرموده است:
فلك دوران زند بر محور دل ود هر دو عالم مظهر دل
هر آن نقشى كه بر لوح از قلم رفت شته دستحق بر دفتر دل
و نيز فرموده است:
جمله عالم چون تن، و انسان دل است هر چه ميجوئى ز انسان حاصل است
هر دو عالم جسم و جانش آدم است زانكه آدم اصل جمله عالم است
هست انسان مركز دور جهان نيست بى انسان مدار آسمان
هر دو عالم گشته است اجزاى او برتر از كون و مكان ماواى او
لا مكان اندر مكان كرده مكان بىنشان گشته مقيد در نشان
صد هزاران بحر در قطره نهان ذرهاى گشته جهان اندر جهان
اين ابد عين ازل آمد يقين باطن اينجا عين ظاهر شد ببين
و نيز از مرحوم سبزوارى است كه تخلص به اسرار دارد:
اختران پرتو مشكاة دل انور ما دل ما مظهر كل، كل همگى مظهر ما
نه همين اهل زمين را همه باب اللهيم نه فلك در دورانند به گرد سرما
بر ما پير خرد طفل دبيرستان است فلسفى مقتبسى از دل دانشور ما
گر چه ما خاكنشينان مرقع پوشيم صد چو جم خفته بدر يوزهگرى بر در ما
چشمه خضر بود تشنه سراب ما را آتش طور شرارى بود از مجمر ما
اى كه انديشه سردارى و سر ميخواهى به كدوئى استبرابر سر و افسر بر ما
گو به آن خواجه هستى طلب و زهد فروش نبود طالب كالاى تو در كشور ما
بازى بازوى نصريم نه چون نسر به چرخ دو جهان بيضه و فرخ استبه زير پر ما
ماه گر نور و ضيا كسب نمود از خورشيد خور بود مكتسب از شعشعه اختر ما
خسرو ملك طريقتبه حقيقت مائيم كله از فقر به تارك زفنا افسر ما
عالم و آدم اگر چه همگى اسرارند بود اسرار كميتى زسگان در ما
و نيز در حاشيه خود بر «اسفار اربعه» حكيم متاله ملا صدراى شيرازى اعلى الله درجته، در ضمن بحث در علت غائى آنجا كه گفته است:
ثم الى عبادة الانسان و تشبهه بالمبدا الاعلى فى العلم و العمل و ادراكه للمعلومات و تجرده عن الجسمانيات، فعبادته اجل العبادات الارضية، و معرفته اعظم المعارف الحيوانية، و له فضيلة النطق و شرف القدرة و كمال الخلقة[38]، فرموده است:
«ملا صدرا در عبارت خود، عبادت انسان را به ارضى، و معرفتش را بهحيوانى نسبت داد، زيرا كه عبادت او چه نسبت دارد با عبادت افلاك و فلكيانى كه هيچگاه چشمان آنها را خواب نميگيرد، و بدنهايشان را فترت و سستى پيدا نميشود.
پيوسته عبادت خدا را ميكنند، و هيچوقتسختى و ناراحتى آنها را مس نميكند، و معرفتش چه نسبت دارد با معرفت فرشتگان معصوم به خصوص مقربان از آنها، همچنانكه گفته شده است:
دوست كجا و تو كجا اى دغل نور ازل را چه به بل هم اضل
و ليكن در اين نوع انسان، صنفى از مردمانند كه اشرف از فرشتگانند، فضلا از فلك و فلكيان.
نه فلك راست مسلم نه ملك را حاصل آنچه در سر سويداى بنى آدم ازوست
اين صنف از انسان خلاصه بندگان خداوند معبودند، و نخبه عالم وجود بالاخص محمديون از آنها كه چنين گفتهاند: روح القدس فى جنان الصاقورة، ذاق من حدآئقنا الباكورة» [39].
و درباره رئيس آنها و آقاى آنها گفته شده است:
احمد را بگشايد آن پر جليل تا ابد مدهوش ماند جبرئيل
بلكه مطلق اين صنف از انسان چنين هستند، همچنانكه شيخ فريد الدين عطار نيشابورى قدس سره گفته است:
روز و شب اين هفت پرگاراى پسر از براى توستبر كاراى پسر
طاعت روحانيان از بهر توست خلد و دوزخ عكس لطف و قهر توست
قدسيان يكسر سجودت كردهاند جزء و كل، غرق وجودت كردهاند
از حقارت سوى خود منگر بسى زانكه ممكن نيست پيش از تو كسى
ظاهرت جزو است و باطن كل كل خويش را قاصر مبين در عين ذل
چون در آيد وقت رفعتهاى كل از وجود توستخلقتهاى كل
و سر اين مطلب آنستكه انسان كامل بالفعل در تحت اسم اعظم قرار دارد، و آن اسم جلال و پادشاهى است كه در تحت اسماء تنزيهيه خداوند همچون سبوح و قدوس واقع است، و اما فلك در تحت اسم دائم و رافع و رب و نحوها واقع است، پس انسان نشانهدار از جميع اسماء تنزيهيه و تشبيهيه حق است.
آيا نميبينى كه: روح فلك پيوسته روح مضاف است، و روح اين انسان روح مرسل و مطلق است؟!كه از قيد و بند، و از وثاق جسم طبيعى، بلكه از جسم مثالى، بلكه از همه عوالم صورى آزاد شده است، و نعلين خود را خلع كرده و كونين را طرح كرده و كنار زده است.
و فرشتگان مقرب گر چه روح مطلق هستند، الا آنكه به جميع اسماء تنزيهيه و تشبيهيه نشانهدار نيستند.
و ليكن اين صنف از انسان، ختم كنندگان در سلسله صعوديه هستند، و آنان عقول بالا روندهاى ميباشند كه از استعمال بدن و استخدام آلات بدن بىنياز گرديدهاند.
و آنان چنان هستند كه گوئى لباسها و پوششهاى بدن را كه در آن هستند، كندهاند و بيرون آوردهاند. و اينان در برابر عقولى كه در ابتداى سلسله نزوليه ميباشند، قرار دارند. و اگر فى الجمله حجابى هم باشد به كلى برداشته ميشود همچنانكه على عليه السلام در وقتخلع فرمود: فزت و رب الكعبة «سوگند به پروردگار كعبه كه فائز شدم».
پس عبادت اين صنف از عبادت فلك أجلّ است؛ زيرا چه بسا كه عمل خالصي اندك بر عمل بسيار ترجيح داشته بشاد به مقدار معتنابهي؛ همچنين معرفت آنان نسبت به مَلَك اينچنين است؛ زيرا كه انسان كامل، خداوند تعالي را با جميع اسمآئش ميشناسد؛ و شايد مراد ملاّ صدرا از اين عبارت خود، انسان بَشَري بِما هُوَ بَشَرٌ بوده است.»
اشارهاي به كلمات صدرالمتألّهين قدّس سرّه دربارة انسان كامل
و أمّا صدر المتألّهين قدّس الله سرّه، اين مقامات و درجات انسان كامل را در يكجا و دو جا ذكر نكرده است؛ بلكه در غالب از كتب خود آورده، و بالاخصّ در «اسفار» در مواضع بسياري از آنان ياد ميكند بلكه ميتوان «أسفار اربه» را مقامات و درجات انسان كامل دانست، و كتاب «اسفار» را به كتاب انسان كامل نام نهاد كه حقّا ميتوان گفت: بهترين تصنيفي است كه در اين موضوع تا به حال از نقطة نظر جامعيّت، به وقوع پيوسته است؛ و ما در اينجا براي نمونه، فقط يك عبارت مختصر را از او ميآوريم:
وَ هَذَا أيضاً مِن لَطَائِف صُنْعِ اللهِ وَ حِكْمَتِهِ فِي خَلْقِ الاءنسَانِ الكَامِلِ؛ وَ صَيْرُورَتِهر إنسَاناً كَبِيرًا بَعْدَ مَا كَانَ عَالَماً صَغِيرًا، فَكَأنَّ الوُجُودَ كُلَّهُ كَشَخْصٍ وَاحِدٍ دَارَ عَلَي نَفْسِهِ؛ وَ كَأنَّهُ كِتَابٌ كَبيرٌ، فَاتِحَتُهُ عَيْنُ خَاتِمَتِهِ؛ وَالعَالَمُ كُلُّهُ تَصْنريفُ اللَهِ؛ وَابْتِدَأ بِالعْقَلِ وَاخْتَتَمَ بِالعَاقِلِ؛ كَمَا قَالَ تَعَالَي:
أَوَلَمْ يَرَوا كَيوفَ يُبْدِيُ اللَهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذَلِكَ عَلَي اللَهِ يَسيرٌ * قُلْ سِيرُوا فِي الاْرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَهُ يُنْشِيءُ النَّشْأَةَ الاْخِرَةَ إِنَّ اللَهَ عَلَي كُلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ. [1]
«و اين نيز از لطائف صنع خداوند و حكمت او در آفرينش انسان كامل است. كه بعد از آنكه او را عالم صغير قرار داده بود؛ اينك به صورت انسان كبير در آورد.
پس گويا اينكه تمام عالم وجود، همچون شخص واحدي است كه بر دور محور وجود نفس انسان كامل دور ميزند؛ و گويا كه او كتاب بزرگ الهي است كه فاتحة آن عين خاتمة آنست؛ و عالم به طور كلّي تصنيف خداست كه ابتداء به عقل فرموده است؛ و به عاقل خاتمه داده است؛ همچنانكه خودش فرموده است:
«آيا نميبينند كه چگوئه عالم آفرينش را ابتداء كرد، و سپس آن را باز ميكرداند؛ و اين براي خداوند آسان است. بگو: در روي زمين سير كنيد پس ببينيد چگونه خداوند آفرينش را ابتداء كرد، و پس از آن خداوند عالم آخرت را انشاء و ايجاد ميكند، و حقّاً كه خداوند بر هر كاري تواناست».
بازگشت به فهرست
اشعار ابن فارض در تحقّق اسماء و صفات الهي در انسان كامل
ابن فارض كه در اشعار عربي در عرفان، همانند حافظ شيرازي در ميان پارسي زبانان است، در نظم السّلوك كه عبارت از تأئيّة كُبرَاي اوست، مقام انسان كامل را عجيب توصيف كرده است. اين قصيده مجموعاً هفتصد و ضست و يك بيت است؛ كه تمام مراحل سلوك را با نظم بديعي و سبك لطيفي آورده است، و ما در اينجا به مقدار مختصري از اواخر آن كه تحقّق أسماء و صفات الهي در انسان كامل است، اكتفا ميكنيم:
وَ إنِّي وَ إنْ كُنتُ ابنَ آدَمَ صُورَةً فلِي فِيهِ مَعْنَيً شَاهِدٌ بِأبوَّنِي 1[2]
وَ نَفسِي عزلَي حَجْرِ[3] التَّجَلِّي بِرُشدِهَا تَجَلَّتْ وَ في حِجْرِ التزجَلَّي تَرَبَّت 2
وَ فِي المَهْدِ حِزْبِي الانبِيآءُ وَ فِي عَنَا صِري لَوْحِيَ المَحْفُوظُ وَالْفَتْحُ سُورَتي 3
وَ قَبْلَ فِصَالِي دُونَ تَكْلِيفِ ظَاهِرِي ختَمْتُ بِشَرْعِي المُوضِحِي[4] كُلَّ شِرْعَةِ 4
فَهُمْ وَالالَي قالُوا بِقَوْلِهِمْ علَي صِرَاطِي، لَمْ يَعْدُوا مَوَاطِيَ مِشْيَتِي 5
فَيُمْنُ الدُّعَاةِ السَّابِقِينَ إلَيَّ فِي يَميني وَ يُسْرُ اللاّحِقِينَ بِيَسْرَتِي 6
وَ لاَ تَحْسَبَنَّ الامْرَ عَنِّيَ خَارِجاً فَمَا سَادَ إلاّ دَاخِلٌ فِي عُبُودَتي 7
وَ لَولاَيَ لَمْ يُوجَدُ وُجُودٌ وَ لَمْ يَكُنْ شُهُودٌ وَ لَمْ تُعْهَدْ عُهُودٌ بِذِمَّةِ 8
فَلاَ حَيَّ إلاَّ مِنْ حَيَاتِي حَيَاتُهُ و طَوْعُ مَرَادِي كُلَّ نَفسٍ مُرِيدَةِ 9
وَلاَ قزائِلٌ إلا بِلَفْظِي مُحَدَّثٌ ولاَ نَاظِرٌ إلاَّ بِنَاظِرِ مُقْلَتِي 10
تا آنجا كه گويد:
تَسَبَّبْتُ فِي التَّوحِيدِ حَتَّي وَجَدْتُهُ و وَاسِطَةُ الاسْبَابِ إحْدَي أدِلَّتِي 11
وَ وَحَّدْتُ فِي الاسْبَابِ حَتَّي فَقَدْتُهَا وَ رَابِطَةُ التَّوحِيدِ أجْدَي وَسِيلَةِ 12
وَحَرَّدْتُ نَفْسِي عَنْهُمَا فَتَجَرَّدَتْ و لمْ تَكُ يَوْماً قَطُّ غَيْرَ وَحِيدَةِ 13
وَ غُضْتُ بِحَارَ الجَمْعِ بَلْ خُضْتُهَا عَلَي انْ فِرَادِي فَاسْتَخْرَجْتُ كُلَّ يَتِيمَةِ 14[5]
لاسْمَعَ أفعَالِي بِسَمْعٍ بَصِيرَةِ وَأشْهَدَ أقْوَالِي بِعَيْنٍ صَحِيحَةِ 15
فَإن نَاحَ فِي الايْكِ[6] الهَزَارُ[7] وَ غَرَّدَتْ جوَاباً لَهُ الاطْيَارُ فِي كُلِّ دَوْحَةِ 16
وَأطْرَبَ بِالمِزْمَارِ مُصْلِحُهُ عَلَي مُنَاسَبَةِ الاوْثَارِ مِنْ يَدِ قِينَةِ 17[8]
وَ غَنَّتْ مِنَ الاشْعَارِ مَا رَقَّ فَارتَقَتْ لسِدْرَتِهَا الاسْرَارُ فِي كُلِّ شَدْوَةِ 18
تَنَزَّهْتُ فِي آثَارِ صُنْعِي مُنَزِّهاً عنِ الشِّرْكِ بِالاغيَارِ جَمْعِي وَ اُلْفَتي 19
فَبِي مَجْلِسُ الاَذْكَارِ سَمْعُ مُطَالِعٍ وَلي حَانَةُ الخَمَّارِ[9] عَيْنُ طَلِيعَةِ 20
وَ مَا عَقَدَ الزُّنّارَ[10] حُكْماً سِوَي يَدِي وَ إنْ حُلَّ بِالاءقْرَارِ بِي فَهْيَ حَلَّتِ 21
وَ إنْ نَارَ بالتَّنْزِيلِ مِحْرابُ مَسْجِدٍ فَمَا بَارَ بالاءنجِيلِ هَيْكِلُ[11] بِيعَةِ 22
وَأسفَارُ تَوْرَاةِ الْكَلِيمِ لِقَوْمِهِ ینَاجِي بِهَا الاحْبَارُ[12] فِي كُلِّ لَيْلَةِ 23
وَ إن خَرَّ للاحْجَارِ فِي البِدِّ[13] عَاكِفٌ فلاَ وَجْهَ لِلاءنكَارِ بِالْعَصَبيَّةِ 24
فَقَدْ عَبَدَ الدينارَ مَعْنيً مُنَزَّهُ عن العَارِ بِالاشرَاكِ بِالوَثَنِيَّةِ 25
وَ قَدو بَلَغَ الاءنذَارُ عَنِّيَ مَن بَغَي وَ قَامَتْ بِيَ الاعْذَارُ فِي كُلِّ فِرْقَة 26
وَ مَا زَاغَتِ الابْصَارُ مِن كُلِّ مِلَّةِ وَ مَا رَاغَتِ الافْكَارِ مِن كُلِّ نِحْلَةِ 27
وَ مَا اخْتَارَ مِنْ لِلشَّمْسِ عَن غِرَّةٍ صَبَا و إشْراقُهَا مِن نُورِ أسفَارِ غُرَّتِي 28
وَ إنْ عَبَدَ النَّارَ المَجُوسُ وَ مَا انْطَفَتْ کمَا جَاءَ فِي الاخْبَارِ فِي ألْفِ حِجَّةِ 29
فَمَا قَصَدُوا غَيْرِي وَ إنْ كَانَ قَصْدُهُم سوَايَ وَ إنْ لَمْ يُظْهِرُوا عَقْدَ نِيَّةِ 30
رَأوْا ضَوءَ نُورِي مَرَّةً فَتَوَهَّمُواهُ نَاراً فَضَلُّوا فِي الهُدَي بِالاشِعَةِ 31
وَ لَوْ لاَ حِجَابُ الكَوْنِ قُلْتُ وَ إنَّمَا قِيَامِي بِأحْكَامِ المَظَاهِرِ مُسْكِني 32
فَلاَ عَبَثٌ وَالْخَلْقُ لَمو يُخْلَفُوا سُديً وَ إنْ لَمْ يَكُنْ أفْعَالُهُمْ بِالسَّدِيدَةِ 33
عَلَي سِمَةِ الاسْمَاءِ تَجْرِي اُمُورُهُمْ وِكْمَةُ وَصْفِ الذّاتِ لِلْحُمْ أجْرَتِ 34
يُصَرِّفُهُمْ فِي القَبْضَتَيْنِ وَ لاَ وَلاَ فَقَبْضَةُ تَنعِيمٍ وَ قَبْضَةُ شِقوَةِ 36
الا´ هَكَذَا فَلْتَعْرِفِ النَّفْسَ أْو فَلاَ و يُنْلَ بِأوْ أدْنَي إشَارَةُ نِسْبَةِ 37
وَ مِن نُورِهِ مِشْكَاةُ ذَاتِيَ أشْرَقَتْ عَلَيَّ فَتَارَتْ بِي عِشآئِي كَصَحْوَتي 38
وَ أَنَسْتُ أنْوَارِي فَكُنْتُ لَهَا هُديً وَ نَاهِيكَ مِن نَفسٍ عَلَيْهَا مُضِيئَةِ 39
وَ بَدْرِيَ لَمْ يَأْفُلْ وَ شَمْسِيَ لَمْ تَغِبْ و بِي تَهْتَدِي كُلُّ الدَّارِِي المُنيرِةَ 40
1 ـ و من اگر چه پسر آدم هستم از جهت صورت؛ وليكن در من معني و حقيقتي است كه گواهي ميدهد كه پدر او ميباشم.
2 ـ و نفس من كه در ممنوعيّت از تجلّيات و ظهورات أسمائيّه و صفاتيّة حقّ قرار داشت، در اثر هدايت حقّ تجلّي كرد، و نفس من در دامن تجلّيات و ظهورات أسمائيّه و صفاتيّه ترتبي يافت و رُشد و نموّ كرد.
3 ـ و در گاهوار، حِزب من پيمبران بودند؛ و در عناصر من لوح محفوظ من بود؛ و فتح و گشايش سورة من بود.
4 ـ و قبل از آنكه از شير گرفته شوم، بدون تكليف ظاهر من، من با مِنهاج و شَرع خود كه براي من روشن كننده و واضح كننده بود، هر شريعتي را ختم كردم و به پايان رسانيدم.
5 ـ و بنابراين أنبياء و آنانكه طبق گفتار ايشان گفتند و رفتند، همگي بر صراط و راهِ من بودند، و هيچگاه از مواضع قدمها و گامهاي من تجاوز ننمودند.
6 ـ پس يُمن و بركتِ داعيان و رهبران الهي كه قبل از من بودند، در دست راست من بود، و آساني و سهولت داعيان و رهبران به سوي خدا كه بعد از من ميآيند، و ملحق ميشوند؛ در دست چپ من است.
7 ـ و گمان مبر كه أمر از من خارج است؛ و عليهذا هر كس به سيادت و بزرگي رسيد او داخل در تحت عبوديّت من بود.
8 ـ و اگر من نبودم، اصلاً وجودي موجود نميشد، و شهودي هويدا نبود؛ و هيچ عهد و پيماني در ذمّهاي شناخته نبود.
9 ـ پس هيچ زنده و جان داري نيست، مگر آنكه حيات او از حيات من است؛ و هر نَفْسِ صاحب اراده و مقصود، در تحت اطاعت و انقياد ارادة من است.
10 ـ و بنابراين هيچ گويندهاي نيست، مگر آنكه با الفاظ و عبارات من سخن ميگويد؛ و هيچ بينندهاي نيست مگر آنكه با مردمك چشم من ميبيند، و هيچ شنونده و گوش فرادهندهاي نيست مگر آنكه با گوش من ميشنود؛ و هيچ گيرندهاي نيست مگر آنكه با صَوولت و قدرت من ميگيرد.
11 ـ من در توحيد حقّ تعالي، اسباب را اتّخاذ كردم؛ تا آنكه توحيد را يافتم؛ و واسطه قرار گرفتن اسباب يكي از راهنمايان من بود.
12 ـ و من در اسباب با نظر توحيد نگريستم، تا آنكه اسباب را گم كردم؛ و رابطة توحيد در اين امر مفيدترين وسيلة من بود.
13 ـ و من نفس خود را از توحيد و اسباب، مجرّد كردم و او مجرّد شد، و بنابراين ديگر دُرّ شاهوار را بيرون آوردم.
15 ـ اينها براي آن بود كه كارهاي خود را با گوش بينا بشنوم، و گفتارهاي خود را با چشم شنوا مشاهده كنم.
16 ـ پس در اين صورت اگر در ميان درختهاي پيچيده بُلبُلي ناله كند؛ و پرندگان ديگر در هر درخت تنومند و بزرگي، با آواز خوش الحان خود بخوانند؛ و جواب او را بدهند؛
17 ـ و اگر با نِي، نِيْ زن توانائي كه بر اساس تناسب حركت تارهاي چنگ و تاري كه در دست زن آوازهخواني است بنوازد؛ و به طرب در آيد؛
18 ـ و آن زن آوازهخوان با اشعار رقيق و لطيف تغنّي كند؛ و در هر نوع از آواز و تغنّي، اسرار تا محلّ خود از سدرة المنتهي بالا رود؛
19 ـ در تمام اين احوال، من در آثار صنع خودم پاك و منزّه هستم؛ و مقام جمع و صداقت و اُلفت خود را از آنكه اغيار در آن شريك باشند حقّا تنزيه و تطهير ميكنم.
20 ـ پس به واسطة من مجالس ذكر، همگي مجالس حضور و تفهّم و فراگيري است؛ و براي من دكّان شراب خواري جاسوس لشگر است.
21 ـ و هيچ محوسي، زنّار نيست، مگر آنكه دست من بود كه حكم بستن آن را نمود؛ و اگر به واسطة ايمان و اقرار به من، آن زنّار باز شد، دست من بود كه آن را باز كرد.
22 ـ و اگر محراب مسجدي بواسطة وحي و قرآن نوراني گشت؛ و آنچه را كه بواسطة انجيل، صدر واقع در كليسا كه محلّ تقرّب قرباني است، هلاك و تباه شد.
23 ـ و نيز كتابها و اسفار توراتي را كه موساي كليم براي قومش آورد؛ و با آن علماي يهود در هر شب مناجات ميكنند.
24 ـ و اگر در بتخانه، شخص معتكف و بت پرست خود را بر روي سنگها و بتها مياندازد؛ و به سجده ميافتد، پس البتّه براي اينكار، وجهي از روي عصبيّت براي انكار نيست؛
25 ـ زيرا كه پول و درهم و دينار را پرستيده است: واقعيّتي كه منزّه و پاك است از شرك اوردن به خدا، كه در اثر اعتقاد به بت پرستي، و صنم دوستي صورت ميگيرد.
26 ـ و تحذير و إنذار من به هر كسي كه ستم كند رسيده است؛ و عذرها از جانب من، در هر فرقهاي به من قائم است؛
27 ـ و آنچه را كه در هر ملّت و آئيني چشم ها را خيره و خسته ميكند؛ و آنچه را كه در هر مذهب و دينانتي، افكار را منحرف مينمايد، و به باطل سوق ميدهد.
28 ـ و آنچه را كه خورشيد پرست را براي خورشيد از روي غفلت اختيار ميكند؛ و بدان ميگرايد، در حاليكه اشراق خورشيد و تابش آن از نور اشراق وجه من است.
29 ـ و اگر مجوسي آئين پرست، آتش را عبادت كند؛ و همچنانكه در اخبار آمده است، در هزار سال آن آتش خاموش نشود.
30 ـ بنابراين، اين مردم مختلف و اين اصناف متفاوت، أبداً غير از مرا قصد نكرده، و در نيّت خود نياوردهاند و اگر چه نيّت و قصد ايشان غير من بوده است؛ و اگر چه عقد نيّت مرا اظهار نكردهاند.
31 ـ زيرا آنان تابش نور مرا ديدند؛ وليكن آن را آتش پنداشتند؛ و بواسطة هدايت شدن به شاعههاي مقيّد (از نور مطلق من) گمراه شدند.
32 ـ و اگر حجاب عالم كَوْن نبود، من صريحاً ميگفتم؛ وليكن آنچه مرا به سكوت واداشته است آنست كه: من به احكام مظاهِر اعتنا دارم، و اختلاف مظاهِر به وجود من قائم است.
33 ـ و بنابراين در عالم وجود، چيز عبث و بيهوده نيست؛ و دستگاه آفرينش يَله و رها نيست؛ و بدون غايت و نتيجه آفريده نشدهاند؛ و اگر چه افعال آنها از روي سَدَاد و صواب نباشد.
34 ـ امور خلايق بر اساس نشانة أسماء إلهيّه از مُعزّ مُذِلّ و هَادي و غيرها جاري ميشود؛ و حكمت ظهور اوصاف ذات از إعزاز و إذلال و هدايت و غيرها، اين حكم سعادت و شقاوت را بر آنها جاري ميكند.
35 ـ پيوسته تصرّف و دگرگون شدن خلايق در دو قبضة و لااُبالي و لااُبالي است؛ كه يك قبضه قبضة نعمت بخشيدن و سعادت، و قبضة ديگر قبضة شقاوت و محجوب داشتن است.
36 ـ اي طالب راه سعادت؛ نفس را اينگونه كه ما بيان كرديم بشناس، و يا آنكه دنبال معرفت نفس مَرو. و اينست همان مطلبي كه قرآن كه در هر صبحگاهي كه خوانده ميشود، بر آن حاكم است.
37 ـ و از براي من اشارة نسبتي به مقام أوْ أدْنَي ميباشد از مقام إفاضة جمع كه رسول الله ـ صلوات الله عليه ـ است در هنگام سلام بر من. [14]
38 ـ و از نور وجود اوست كه مِشكاة ذات من روشن شده است؛ و چنان آن مِشكاة ذات نوراني گرديده است كه شب و عشاء من همانند روز روشن شده است.
39 ـ و من با انوار خود انس پيدا كردم، و من هادي آنها بودم؛ و آنها را فرستادم؛ و متوجّه باش كه اين أنوار از نفس پيدا شده است؛ كه خود نفس بر آن تابش نموده و اشراق كرده است.
40 ـ و ماهِ وجود من هيچوقت غروب نميكند؛ و خورشيد من هيچگاه غائب نميگردد؛ و بواسطة من است كه تمام كواكب درخشان و نوردهنده كه همچون دانههاي درّ هستند هدايت مييابند.
بازگشت به فهرست
در لوازم و آثار ولايت كليّة كه فناء مطلق است
باري اين مطالبي را كه در اين درس نقل كرديم از فلاسفة بزرگ و عرفاء عاليقدر اسلام، حقايقي است كه براي سالك، در حال عرفان و شهود حضرت حقّ جلّ و عزّ در عالم فناء مطلق كه فناء در ذات و فناء در جميع أسماء و صفات اوست پيدا ميشود؛ يعني در مقام ولايت كليّه كه حجاب و پردهاي نيست، و حتّي حجاب إنيّت و خوديّت سالك به تمام معني الكلمه پاره شد و از بين رفته است؛ و در اين مقام است كه ذات اقدس حقّ، خود سخن ميگويد؛ و خود ميبيند، و خود ميشنود، و خود أخذ و بَطْش ميكند.
و مبادا انسان اين مطالب را باور نكند؛ و بر گزافهگوئي و مبالغه سرائي حمل كند؛ زيرا اين حقايق همه در مقام عرفان و توحيد است؛ يعني در حقيقت اين حقايق از شخص متحقّق به توحيد سر ميزند، يعني از شخص فاني كه به بقاء حضرت حقّ باقي شده است؛ يعني از خود حضرت حقّ جلّ و عزّ، زيرا كه غير از او مَصدر فعل و اصالتي در عالم نيست؛ غاية الامر قبل از مقام لقاء و عرفان و فناء، مردم خود را از روي جهالت مستقلّ در امور ميپنداشتند، و اينك در عالم توحيد فهميدند كه اشتباه ميكردند و ميگفتند؛ بلكه يگانه وجود مؤثّر و مستقلّ، غير از ذات حضرت احديّت موجودي نيست تَبَارَك اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَـ'لِ وَ الاءكْرَامِ . و نهايت سير ما به سوي خدا مقام توحيد است؛ و إنكار اين معارف، سير ما را به سوي خدا مسدود ميكند؛ و راه عرفان الهي را ميبندد؛ و بهرة ما را از مواهب الهيّة بي دريغ و بي كمّ و كيف، و استعداد غير متناهي براي وصول به مقام عزّ شامخ حضرتش را محدود به حيات دنيوي و اشيائ جزئيّة خسيسه و امور اعتباريّه و سرگرم كننده ميكند؛ تا آنكه ناگهان اجلّ در رسد وَ ألْهَيكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّي زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ بر ما خوانده شود.
رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم پيشتاز راه ولايت مطلقه و يگانه سابق در اين مِضمار است؛ كه تمام أنبياء سابقين و پيامبران مكرّمين حتّي اولوالعزم از آنها،از مِشكاة مصباح نور آن حضرت بهره ميگيرند.
آن حضرت راه توحيد مطلق و عرفان محض و شهود أسمائي و صفاتي و ذاتي را براي امّت خودبطور مطلق و مرسل باز كرد؛ و امّت آن حضرت از مواهبي بهرهمندند كه امّتهاي پيامبران پيشين بهرهمند نبودهاند.
و پس از آن حضرت و از آن حضرت به حضرت مولي الموحّدين أميرالمؤمنين عليه الصّلاة و السّلام منتقل شد و به يازده فرزند گرامش يكي پس از ديگري؛ تا اينك اين مقام بطور اكمل و اتمّ براي حضرت بقيّة الله حجّة ابن الحسن العسكري ارواحنا له الفداء ميباشد؛ و ساير أولياء حقّه و عرفاء حقّة إلهيّه، از بركات آن بزرگواران؛ و در عصر غيبت از بركات اين آينة اتمّ الهي بهره ميگيرند؛ و به كمال ميرسند؛ و به وصول و فناء نائل ميگردند.
باري وجود اقدس حضرت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم خود، باز كنندة اين راه براي امّت است و امامان بر حقّ عليهم السّلام و الاءكرام همگي داراي اين مقام بوده و هستند؛ و ولايت تكويني يك امر بسيط و ساده از نظر اهل دل و فضيلت و عرفاء حقّه است؛ و براي هر كس كه پا در اين ميدان نهد به فضل و رحمت حقّ پيدا ميشود.
آنگاه جاي أسف نيست، كه ما اين مقام را از رسول الله و امامان انكار كنيم؟ و وصول به مقامات را منحصرا به يك الفاظ توخالي و ميان تهي بَسَنده نمائيم؛ و هر گونه فضيلت و كرامتي را مجرّد امر اعتباري و توهّمي بپنداريم ؟
ولايت تكويني از امور ضروريّه و از لوازم حتميّة سير در راه معرفت، و عرفان و شهود حضرت حقّ است. و منكران آن حقّاً دستشان از معارف الهيّه تهي است؛ و كامشان از آب حيات ولايت تر نشده؛ و از مآء معين شهود و وجدان چيزي را نياشاميدهاند؛ جگرشان تفته و خشك، همچون كلاب عوعو كننده در بيابان خشك و تيه و ريگزار جهل سرگردانند.
مَه فشاند نور و سگ عوعو كند هر كسي بر باطن خود ميتند
بازگشت به فهرست
بيان استاد علاّمة طباطبائي رضوان الله عليه در ولايت ائمه عليهم السّلام
در مقامات و درجات ولايت امامان دوازده گانة شيعه كه خلفاي منصوب از جانب رسول الله هستند؛ علاّمة فقيد و بزرگوار و استاد ما: آية الله طباطبائي رضوان الله عليه مختصري در رسالة ولايت خود آوردهاند كه عين آنرا ما در اينجا به زبان پارسي ميآوريم:
و از جمله اخباري كه در اين باب وارد شده است، چيزي است كه در «بحار» از «محاسن» از رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم آمده است كه: إنَّا مَعَاشِرَ الانبيآءِ نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ «ما جماعت پيامبران با مردم به اندازة عقلهايشان سخن ميگوئيم».
اين تعبير وقتي نيكوست كه در آنجا از معاني و چيزهاي مهمّ، اُموري باشد كه فهم مستمعان از مردم بدان نرسد؛ و اين معني واضح است؛ زيرا آن حضرت فرمود: نُكَلِّمُ و نفرمود: نَقُولذ يا نُبَيِّنُ يا نُذْكُرُ و نحوها.
و اين دلالت دارد بر آنكه معارفي را كه انبياء عليهم السّلام بيان كردهاند، بيان آنها در حدود مقدار عقلها و ظرفيّت افكار و انديشههاي امّتهاي آنها بوده است؛ چون ميخواستند از مشكل و صعب به آسان و سهل تنازل و ميل كنند؛ نه آنكه از معارف كثيره به جهت ارفاق به عقول و انديشه، به اين مقدار منختصر و كم اقتصار كرده باشند؛ و از مجموع بعضي را آورده باشند؛ اين چنين نيست.
و به عبارت ديگر: تعبير رسول الله ناظر است به كيفيّت بيان، نه كميّت آن؛ پس دلالت دارد بر آنكه اين معارف، حقيقتش آن درايتي است كه وراء آن چيزي است كه عقول براي وصول به آن در معارف از بُرهان، و جَدَل، و خِطابه ميپيمايد و سير ميكند؛ و پيامبران عليهم السّلام آنچه را كه بيان كردهاند، با تمام راههائي است كه عقول از بُرهَان و جَدَل و وَعظ دارند با وجود آنكه آنان از اين راه به بهترين بيان بيان كردهاند؛ و در شرح آن از پيمودن هر راه ممكني دريغ نكردهاند.
و از اينجا دانسته ميشود كه براي معارف إلهيّه مرتبه ايست ما فوق بيان و گفتار لفظي؛ بطوريكه اگر آن مرتبه را به مرتبة بيان تنزّل دهند؛ و به لفظ و گفتار بگويند، و به زبان آورند، عقول عادي آن را ردّ ميكند.
و اين ردّ يا به جهت آنست كه طبق مطالب ضروري كه در نزد آنهاست نميباشد؛ و با آن مخالف است؛ و يا بجهت آنست كه با بياني كه براي آنها شده است، و عقول آنها قبول كرده است، منافات دارد.
و از اينجا ظاهر ميشود كه نحوة فهميدن و ادراك كردن حقيقت اين معارف غير از نحوة ادراك عقول است؛ كه آن ادراك فكري و انديشه نظري است. و اين مطلب را خوب تفهّم كن!
و از جملة اخبار در اين باب [15] ، خبر مستفيض و مشهوري است كه:
إنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْتَمِلُهُ إلاّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ أوْ نَبِيُّ مَرْسَلٌ أوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلاءيمَانِ.
«بدرستي كه حديث ما سخت و مشكل و غير قابل دسترس؛ و نيز سخت و مشكل شمرده شده و غير قابل دسترسي انگاشته شده ميباشد؛ بطوري كه هيچكس نميتواند آن را متحمّل گردد و بردارد. مگر آنكه فرشتة مقرّبي باشد، و يا پيامبر مرسلي، يا بندة مؤمني كه خداوند قلب او را به تحمّل ايمان، آزمايش نموده باشد».
و از جملة اخبار، خبري است كه براي رسانيدن مقصود، از خبر سابق دلالتش بيشتر است؛ و آن را در «بصائر» مُسنداً از أبو صامت روايت ميكند كه او گفت: از حضرت صادق عليه السّلام شنيدم كه ميفرمود:
إنَّ مِنْ حَدِيثِنَا مَا لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَ لاَ نَبِيٌ مُرْسَلٌ وَ لاَ عَبْدُ مُؤمِنٌ.
قُلْتُ: فَمَنْ يَحْتَمِلُهُ ؟! قَالَ: نَحْنُ نَحْتَمِلُهُ.
«بعضي از احاديث ما چنان است كه هيچ فرشتة مقرّبي و هيچ پيامبر مرسلي، و هيچ بندة مؤمني نميتواند آنرا تحمّل كند.
عرض كردم: پس چه كسي تحمّل آن را ميكند ؟! فرمود: خود ما تحمّل آن را مينمائيم».
و اخباري كه بر اين سياق است، همچنين مستفيض است؛ و در بعضي از آنها وارد است كه:
قُلْتُ: فَمَنْ يَحْتَمِلُهُ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؟! قَالَ: مَن شِئنَا.
«عرض كردم: پس بنابراين چه كسي ميتواند تحمّل آنرا كند فدايت شوم؟! فرمود: هر كسي كه ما بخواهيم».
و ايضاً در «بصائر الدرجات» از مُفْضَّل روايت است كه گفت: حضرت امام محمّد باقر عليه السّلام فرمودند:
إنَّ حَدِيثَنَا صَعْبٌ، مُسْتَصْعَبٌ، ذَكْوَانٌ، أجْرَدُ، وَ لاَ يَحْتَمِلُهُ مَلَك مُقَرَّبٌ، وَ لاَ نَبِيُّ مُرْسَلٌ، وَ لاَ عَبْدٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلبَهُ للاءيمَانِ.
امّا الصَّعْبُ فَهُوَ الَّذِي لَمْ يُرْكَبْ بَعْدُ؛ وَ أمَّا المُسْتَصْعَبُ فَهُوَ الَّذِي يُهْرَبُ مِنْهُ إذَا رُئيَ، وَ أَمَّا الذَّكْوَانُ فَهُوَ ذَكَاءُ المُؤمِنِينَ؛ وَ أمَّا الاجْرَدُ فَهُوَ الَّذِي لاَ يَتَعَلَّقُ بِهِ شَيءٌ مِن بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لاَ مِن خَلْفِهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَهِ:
«اللَهُ الَّذِيَ نَزَّلَ أحْسَنَ الْحَدِيثِ» فَأحْسَنُ الحَدِيثِ حَدِيثُنَا، وَ لاَ يَحْتَمِلُ أَحَدٌ مِنَ الْخَلاَئِقِ أمْرَهُ بِكَمَالِهِ حَتَّي يَحُدَّهُ لانَّهُ مَن حَدَّ شَيئاً فَهُوَ أكْبَرُ مِنْهُ؛ وَالْحَمْدُ لِلَهِ عَلَي التَّوْفِيقِ؛ وَ الاءنْكَارُ هُوَ الكُفْرُ.
«حديث ما صَعْبُ، و مُسْتَصْعَبْ، و ذَكْوَان، و أجْرَدْ است، و هيچ ملك مقرّبي، و پيغمبر مرسلي، و بندهاي كه خداوند دل او را به ايمان آزموده است، نميتواند آن را تحمّل كند.
امّا مراد از صَعوب، آن چيزي است كه نتوانستهاند بر او سوار شوند؛ و مراد از مُسْتَصْعَبْ آن چيزي است كه چون آنرا ببينند از آن فرار كنند؛ و مراد از ذَكْوان، برفروزنده و ملتهب كنندة مؤمنان است؛ و مراد از أجْرَدْ، آن چيزي است كه در مقابل او و در پشت او هيچ چيزي به او تعلّق نگرفته باشد؛ و اينست گفتار خداوند: اللَهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيث «خدا بهترين حديث را فرستاده است» زيرا بهترين حديث، حديث ماست. و هيچيك از خلايق توانِ آن را ندارد كه آنرا تحمّل نمايد، مگر آنكه آنرا بتواند اندازهگيري كند؛ چون كسيكه چيزي را اندازهگيري كند، از آن چيز بزرگتر است. و سپاس خداي را بر توفيق، و انكار همانا كفر است». [16]
گفتار امام كه در صدر حديث ميفرمايد: لاَ يَحْتَمِلُ كسي نميتواند تحمّل آن را كند؛ و در ذيل حديث: حَتَّي يَحُدَّهُ مگر آنكه آن را اندازهگيري كند؛ دلالت دارد بر آنكه حديث آنان عليهم السّلام داراي مراتبي است؛ و بعضي از مراتب آن بواسطة اندازهگيري كردن قابل تحمّل است.
و شاهد بر اين گفتار آنكه: در روايت أبو صامت گذشت كه: مِن حَدِيثِنا بعضي از احاديث ما قابل تحمّل نيست. و بنابراين، مورد اين روايات با روايت اوّل كه ميفرمايد: لاَ يَحْتَمِلُهُ إلاَّ مَلَكٌ مُقَرَّبٌ مورد واحدي است؛ و مشكّك و داراي مراتب و درجاتي است.
و همچنين در حكم تعميم نبويّ سابق است كه فرمود: إنَّا مَعَاشِرَ الانبيآءِ نُكَلِّمُ النَّاسَ عَلَي قَدْرِ عُقُولِهِمْ.
و علّت عدم امكان تحديد و اندازهگيري خلايق، أحاديث آنان را اين است كه: ظروف آنان كه همان حدود وجودي ايشان و ذات ايشان است محدود است؛ و چون بواسطة آن ظروف تحمّل ميكنند آنچه را كه تحمّل ميكنند، بنابراين آنچه را متحمّل ميشوند نيز محدود ميگردد.
و اين است همان علّتي كه كسي نميتواند حديث آنان را به كماله و تمامه تحمّل كند؛ چون امر غير محدود است و از حيطة حدود امكان خارج؛ و آن عبارت است از مقام و منزلت ايشان كه هيچ حدّي و اندازهاي نميتواند آن را تحديد كند و اندازه زند؛ و اين است ولايت مُطلَقَه؛ و انشاء الله العزيز در بعضي از فصول اخير اين رساله قدري مبسوطتر از اين در اين باره سخن ميگوئيم.
و از جمله اخبار، اخبار ديگري است كه موجب تأييد و تقويت مطالب سابق است؛ همچنانكه در «بصائر الدرّجات» مُسنداً از مُرازم روايت كرده است كه حضرت صادق عليه السّلام گفتند:
إنَّ أمْرَنَا هُوَ الحَقُّ؛ وَ حَقُّ الْحَقِّ؛ وَ هُوَ الظَّاهِرُ؛ وَ بَاطِنُ الظَّاهِرِ؛ وَ بَاطِنُ البَاطِنِ؛ وَ هُوَ السِّرُّ؛ وَ سِرُّ السِّرِّ؛ وَ سِرُّ المُسْتَسِرِّ؛ وَ سِرٌ مُقَنَّعٌ بِالسِّرِّ.
«امر ماست كه آن است حقّ؛ و حَقِّ حقّ؛ و آن است ظاهر؛ و باطنِ ظاهر؛ و باطن باطن؛ و آن است سِرّ و سِرِّ سرّ؛ و سِرّ پوشيده شده؛ و سِرِّي كه با سِرّ پنهان شده؛ و پ0رده بر خود گرفته است».
و در بعضي از اخبار وارد است كه: إنَّ للقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْنَاً، وَ لِبَطْنِهِ بَطْناً إلَي سَبْعَةِ أبْطُنِ «از براي قرآن ظاهري و باطني است؛ و از براي باطن آن باطن ديگري است، تا هفت باطن». و در خبر ديگري وارد است كه: إنَّ ظَاهِرَهُ حُكْمٌ وَ بَاطِنَهُ عِلْمٌ.
«ظاهر قرآن، حكم است؛ و باطنش علم است».
و در بعضي از اخبار جبر و تفويض، در «توحيد» صدوق مُسنداً از مرازم از حضرت صادق عليه السّلام در حديثي روايت ميكند كه: قَالَ: فَقُلْتُ لَهُ: فَأيُّ شَيءٌ هُوَ، أصْلَحَكَ اللَهُ ؟!
قَالَ: فَقَلَّبَ يَدَهُ مَرَّتَيْنِ، أوْ ثَلاَثاً، ثُمَّ قَالَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: لَوْ أجَبْتُكَ فِيهِ لَكَفَرْتَ!
«مرازم گويد: از حضرت صادق پرسيدم: آن كدام است ؟! خداوند امر تو را اصلاح كند، و خيرت دهد.
مرازم گفت: حضرت دوبار و يا سه بار دست خود را واژگون كردند؛ و سپس گفتند: اگر در اين باره پاسخ تو را بدهم، كافر خواهي شد!».
و در اشعار منسوب به حضرت امام سجّاد سيّد العابدين عليه السّلام اين گفتار وارد است كه:
وَ رَبَّ جَوْهَرِ عِلْمِ لَو أَبُوحُ بِهِ لَقِيلَ لِي أنْتَ مِمَّنْ يَعْبُدُ الوَثَنَا
«و چه بسيار از علوم حقيقي و واقعي است، كه اگر من آنرا اظهار كنم، به من گفته ميشود كه تو از زمرة بت پرستان ميباشي!».
و از جملة اخبار روايات وارده دربارة ظهور است كه ميرساند كه حضرت قائم مهدي عليه السّلام بعد از ظهورش، اسرار وارده در شريعت را منتشر ميكند؛ و قرآن كريم آن را تصديق ميكند.
و در «بصائر الدرّجات» مسنداً از مسعدة بن صدقه از حضرت صادق از پدرشان حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه: قَالَ: ذَكَرْتُ التَّقِيَّةَ يَوْماً عِندَ عَلِيِّ بْنِ الحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلاَمُ. فَقَالَ لِي: وَاللَهِ لَوْعَلِمَ أبوذَرِّ مَا فِي قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ وَ قَدْ أخَي بَيْنَهُمَا رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ ـ الحديث.
«روزي از پدرم حضرت سجّاد عليه السّلام كه دربارة تقيّه سخن به ميان آمد از لزوم آن پرسيدم؛ فرمود: سوگند به خدا كه اگر آنچه را كه در دل سلمان بود، أبوذر آن را ميفهميد سلمان را ميكشت، در حاليكه رسول الله صلّي الله عليه وآله و سلّم بين آن دو نفر عقد أخوَّت و برادري بسته بود».
و در خبر است كه حضرت باقر عليه السّلام مطالبي را به جابر [17] گفتند، و فرمودند: اگر آنها را افشاء كني، لعنت خداوند و ملائكه و مردم، همگي بر تو خواهد بود!
و نيز در «بصائر الدّرجات» از مفضّل، از جابر، حديث وارد است كه ملخّص آن اين است كه: «بعد از رحلت حضرت باقر عليه السّلام جابر خدمت حضرت صادق عليه السّلام آمد و گفت: نفس من از تحمّل اين احاديث تنگ شده و ديگر طاقت بر إخفاء آنها را ندارم!
حضرت صادق عليه السّلام او را امر كردند كه: در زمين حفرهاي حفر كند، و سرش را در آن فرو برد، و آن احاديث را با گودال بگويد، و سپس خاك بر روي آن بريزد؛ زيرا كه زمين در اين صورت راز دار او ميشود.»
و همچنين در «بحار الانوار» از كتاب «اختصاص» و «بصائر الدرّجات»، از جابر از حضرت باقر عليه السّلام روايت است كه حضرت به او در ضمن حديثي گفتند: يَا جَابِرُ مَا سَتَرْنَا عَنكُمْ أكْثَرُ مِمَّا أظْهَرْنَا لَكُمْ.
«اي جابر! آنچه را كه ما بر شما مخفي داشتهايم، بيش از آن است كه به شما اظهار نمودهايم!»
و متفرّقات اخبار در اين زمينه بسيار است، و بلكه به حدّ إحصاء نميرسد، و بطوري است كه جمعي از اصحاب رسول الله و أئمّة اهل بيت سلام الله عليهم را از أصحَابِ اسرَار شمردهاند. همچون سَلمان فارسِيّ، و أوَيس قَرَنيّ، و كُمَيل بن زِياد نَخَعيّ، وَ مَيثَم تمّارِ كُوفيّ، وَ رُشَيْد هَجريّ، وَ جَابرِ جُعْفِيّ رضوان الله تعالي عليهم أجمعين». [18]
باري آيهاي كه در مطلع گفتار ذكر شد: النَّبِيُّ أوْلَي بِالْمُؤْمِنِينَ مِن أَنفسِهِمْ؛ دلالت دارد بر ولايت رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم بر جميع مؤمنين؛ و اطلاق اين ولايت، هم در مورد تكوين و هم در مورد تشريع است؛ و بلكه حقيقت وَلايت در ناحية تكوين و حقيقت است؛ و پس از آن در ناحية تشريع و اعتبار.
بازگشت به فهرست
در معناي ولايت تكويني و تشريعي
ولايت تكوينيّه معنايش آن است كه: رسول الله حقّاً واسطه و حجاب بين بنده و خداوند قرار دارند؛ و تمام فيوضات از جانب پروردگار نسبت به بندگان، از حيات و علم و قدرت، و ساير جهات توسّط ايشان كه آئينه و مرآت حقّند، و در مقام ولايت و بدون واسطگي قرار دارند؛ افاضه ميشود.
وَلايت تشريعيّه معنايش آن است كه: رسول الله در مقام تصميم گيري و اختيار و انتخاب مؤمنين، اراده واختيار آن حضرت مقدّم است؛ و بجاي اراده و اختيار مؤمن مينشيند؛ بدين معني كه: اگر مؤمن بخواهد كاري را انجام دهد؛ و آن حضرت منع كنند؛ و يا بخواهد انجام ندهد؛ و آن حضرت امر كنند، بايد منع و يا امر آن حضرت را بر خواست و ارادة خويشتن مقدّم دارد؛ و به دنبال انجام فرمان او برود هر چه باشد؛ خواه جنگ و يا صلح، و خواه گرفتن مال و يا دادن، و خواه نكاح و يا طلاق و جلاء وطن و كسب و كار. و ساير امور زندگي؛ و دستورات ديني و تكاليف الهيّه، همه و همه از جانب رسول الله نازل ميشود؛ و اطاعت آنها واجب است.
بازگشت به فهرست
داستان ازدواج زينب با زيد بن حارثه
از جمله موارد اعمال ولايت تشريعي رسول الله صلّي الله عليه وآله وسلّم داستان زينب است كه حضرت رسول الله به امر ولا´ئي خود او را به پسر خوانده و غلام آزاده شدة خود زَيدُ بنذ حَارِثه تزويج كردند و پس از آن كه زيد او را طلاق گفت باز به امر ولائي او را به حبالة نكاح خويش در آوردند.
توضيح آنكه: زَينَب دختر عمّة آن حضرت بود يعني دختر اُمَيمَة كه او دختر عبدالمطّلب بود، اُمَيمَة را مردي به نام جَحْش تزويج كرده بود و از او دختري آمد به نام زَيْنَب.
پس زَيْنَب بِنتِ جَحْش دختر اُمَيمَه بنت عبدالمطلّب و عمّة زادة رسول الله است.
زَيْدُ بنُ حَارِثه غلام رسول الله بود؛ و حضرت او را آزاد كردند؛ و پس از آزادي او را پسر خود خواندند؛ و در آن زمان داستان پسر خواندگي بسيار معروف و مشهور و در بين مردم متداول بود.
و البتّه تمام اين كارهاي رسول خدا بر اساس حكمت و مصلحت بوده است كه اينك قدري از آن را مييابيم.
در زمان جاهليّت، اعراب پسر خوانده را كه اسمش دَعِيّ بوده است؛ در احكام، پسر حقيقي خود ميدانستيد؛ و در تمام خصوصيّات از نكاح و ارث، و ساير امور همچون پسر و يا دختر واقعي خود ميشمردند.
و بنابراين عيالي را كه براي پسر خواندة خود ميگرفتند؛ عروس واقعي خود ميشمردند؛ و او را مَحْرم خود ميدانستند. و پس از آن كه پسر خوانده، او را طلاق ميداد؛ به نكاح خويش در نميآوردند؛ زيرا كه ميگفتند: زن فرزند ماست؛ و عروس ماست؛ و حرمت مؤبّد دارد.
و از طرف ديگر، أشرافيّت در بين عرب متداول و مرسوم بود؛ و هيچ زن متعيّن و متشخّص حاضر نبود به حبالة نكاح غلام آزاد شدهاي كه از جهت نسب داراي آبرو و اعتباري نيست در آيد.
بزرگان عرب دختران خود را به افراد نامدار، و قبيلهدار، و صاحب عشيره، و داراي اسم و رسم ميدادند و تزويج با فقرا و مستمندان و غلامهاي آزاد شده، براي آنان بزرگترين ننگ و عار محسوب ميشد، كه حاضر بودند بميرند، و يا دختران آنها ترك شوهر گويند، و به چنين ازدواجي حاضر نميشدند.
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم از جانب پروردگار مأمور ميشود، كه اين احكام جاهليّت را براندازد.
أوّلاً ـ به مردم اعلان كند كه شرافت مؤمن به ايمان و تقوي است؛ نه به مال و حَسَبْ وَ نَسَبْ؛ و بنابراين هر مرد مسلمان و فقيري گرچه غلام آزاد شدهاي باشد، حقّ دارد از دختران اشراف ازدواج كند؛ و زنهاي شريف و.صيل نيز ميتوانند با مردم مؤمن فقير ازدواج كنند.
در همسري و انتخاب زن و شوهر، كُفْو بودن يعني، همطراز و هم طبقه بودن، عبارت است از: ايمان و تقوي، نه همطراز و هم كُفْوّ بودن در مال و اعتبار و عشيره و قوم و قبيله.
و ثانياً ـ به مردم اعلان كند كه: پسر خواندة انسان، پسر انسان نيست؛ و هيچگونه آثار نسب به او مترتّب نميشود؛ پسر خوانده، پسر نيست؛ و دختر خوانده، دختر نيست؛ نه ارث ميبرد، و نه از او ارث ميبرند، و نه مَحْرَم است، دختر خوانده محرم نيست؛ پسر خوانده با زوجة انسان محرم نيست؛ و زوجة پسر خوانده نيز عروس انسان محسوب نميشود؛ و با انسان مَحرم نميگردد؛ و پس از آنكه احياناً پسر خوانده او را طلاق داد، انسان ميتواند او را در نكاح خويش در آورد؛ زيرا كه زني است به تمام معني بيگانه و اجنبيّ؛ و جزء محارم نميباشد. وَ مَا جَعَلَ أدْعِيَائِكُمْ أَبْنَاءَكُمْ ذَلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْوَاهِكُمْ وَ اللَهُ تَقُولُ الْحَقَّ وَ هُوَ يَهْدِي السَّبِيلَ . (آية 4، از سورة 33: احزاب).
«و خداوند پسر خواندههاي شما را پسر قرار نداده است؛ و اين گفتار خود شما است كه بر سر زبانهايتان جاري است. و خداوند حقّ ميگويد؛ و او به راه راست رهبري ميكند».
رسول خدا ميخواهد اين احكام را اجرا كند؛ ولي از مردم ميترسد؛ از مردم تازه مسلمان ميترسد كه مباد استحياش كنند؛ و زير بار نرود؛ و از دين برگردند و بگويند: اين محمّد شريعتي را آورده است كه (عياذاً بالله) مانند مجوس نكاح محارم را تجويز ميكند.
فلهذا اين خوف و ترس رسول الله از مردم؛ به جهت نگاهداري دين و براي خداوند بوده است. وليكن خداوند به او امر ميكند كه بدين خوف اعتناء مكن! و از من فقطّ بترس! و اين امر را اجرا كن.
نظير امر و عتاب خداوند به رسول الله در قضيّة غدير كه: بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَ إِن لَم تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رَسَالَتَهُ وَاللَهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ . «اي پيغمبر برسان به مردم، و تبليغ كن آنچه را كه از طرف پروردگارت به تو نازل شده است، و اگر بجا نياوري رسالت خدا را تبليغ نكردهاي! و خداوند تو را از مردم حفظ ميكند». (آية 67 از سورة 5: مائده).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم در وقت آمدن احكام شديد كه مردم در بدو أمر تحمّل آن را نداشتند؛ آن حكم را اوّل دربارة خود و اقوام و نزديكان خود پياده ميفرمود؛ و عمل ميكرد؛ تا مردم بدانند كه رسول الله خود با نفس نفيس خود، در معرض اين حكم قرار گرفته، و در بارة خود اجراء كرده است؛ و بنابراين، استحاش و نگراني از بين برود؛ و يا لااقلّ تخفيف پيدا كند.
مثلاً وقتي كه خواست ربا را بردارد؛ و حكم به حرمت آن كند، و پولهاي ربوي را كه مردم در جاهليّت از يكديگر طلب داشتند، فسخ كند و آن را بياعتبار بشمارد؛ اوّل بار، دربارة عمويش عبّاس، اين حكم را اجرا كرد، و تمام پولهاي ربوي را كه او از مردم طلب داشت اسقاط كرد چنانكه در خطبة حجّة الوداع كه در عرفات ايراد فرمود، آمده است كه: وَ وَضَعَ رِبَا الْجَاهِليَّةِ وَ أوَّلُ رِباً وَضَعَهُ رِبَا عَمِّهِ العبّاسِ رَضِيَ اللهُ عَنْهُ. [19]
و نيز وقتي كه خواست ارزش خونهاي مشركين و غير مسلمان را بردارد؛ اوّل دربارة پسر عموي خودش: رَبيعة بن حَارث بن عبدالمطّلب، كه در شرك و در جاهليّت ريخته شده بود و هُذَيْل او را كشته بود، برداشت و در خطبه فرمود ، چنانكه آمده است: وَ وَضَعَ الدِّمَاءَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ وَ أوّلُ دَمٍ وَضَعُه دَمُ ابْنِ عَمِّهِ رَبِيعَةَ بنِ الحَارِثِ بْنِ عَبْدِالمُطَّلِب قَتَلَهُ هُذَيْلٌ.
فَقَالَ: أولُ دَمٍ أبْدَأُ بِهِ مِن دِمَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعٌ فَلاَ يُطَالِبُ بِهِ فِي الاءسْلاَمِ. [20]
و در همين خطبه ميفرمايد: إنَّ دِمَآءكُم وَ أموَالَكُمْ حَرَامٌ عَلَيْكُمْ كَحُرْمَةِ يَوْمِكُمْ هَذَا، فِي شَهْرِكُمْ هَذَا فِي بَلَدِكُمْ هَذَا. ألاَت كُلُّ شَيءٍ مِن اَمْرِ الجَاهِلِيَّةِ تَحْتَ قَدَمِي مَوْضُِوعٌ؛ وَ رِبَا الجَاهِلِيَّةِ مَوْضُوعٌ؛ وَ أوَّلُ رِباء أَضَعُ رِبَا العَبَّاسِ بنِ عَبْدِ المُطَّلِب.
«بدانيد كه: حقّا خونهاي شما و مالهاي شما بر يكديگر حرام است؛ مانند حرمت اين روز حرام، در اين ماه حرام، و در اين شهر حرام. [21] آگاه باشيد كه هر امري از امور جاهليّت را من در زير گام خود گذاشتم؛ و رباي جاهليّت را زير پاي خودگذاشتم؛ و اوّلين ربائي كه ساقط كردم و از بين بردم، رباي عبّاس پسر عبدالمطّلب است».
باري پيامبر اكرم صلّي الله عليه وآله وسلّم براي اجراء امر اوّل كه ازدواح بين طبقة اشراف و طبقة ضعيفان بود، و ميخواست اوّلين بار اين امر را در خاندان خود اجرا كند به نزد زَينَب بنت جَحْش (دختر عمة خود) آمدند و او را براي زيد بن حارِثه كه غلام آزاد شده و پسر خواندة آن حضرت بود خطبه و خواستگاري كردند؛ اين امر بر زينب گران آمد همچنانكه در تفسير «الدّرّ المنثور» وارد است كه:
اخرج ابن جرير عن ابن عبّاس: قال: خَطَبَ رَسُولُ الله صَلَّي الله عَليهِ وَآلِهِ زَينَبَ بِنْتَ جَحْشٍ لِزَيْدِ بنِ حَارِثَةَ فَاسْتَنْكَفَتْ مِنْهُ وَ قَالَتْ: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ حَسَباً، وَ كَانَتْ امْرَأةً فِيهَا حِدَّةٌ، فَأنْزَلَ اللهُ تَعَالَي:
وَ مَا لِمُومِنٍ وَ لاَ مُؤْمِنَةٍ إذَا قَضَي اللَهُ وَ رَسُولُهُ أمْراً أنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللَهُ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلاَلاً مُبِيناً. (آية 36 از سورة 33: احزاب). [22]
ابن جرير از ابن عبّاس تخريج كرده است كه: رسول خدا از زينب براي زيد بن حارثه خواستگاري كردند؛ و زينب از پذيرش آن استنكاف كرد و گفت: حَسَب من از او بهتر است؛ و زينب داراي حدّت و شدّت بود. در اين حال خداوند اين آيه را فرستاد.
«و چنين حقّي و اختياري براي هيچ مرد مؤمن و هيچ زن مؤمنهاي نيست، در آن وقتي كه خدا و رسول خدا بر او حكمي را بنمايد، او از براي خود اختيار در آن امر داشته باشد؛ و هر كس مخالفت خدا و رسول خدا را بكند به گمراهي آشكاري گمراه ميگردد».
بنا بر امر وَلا´ئي رسول خدا، زينب ازدواج با زيد را پذيرفت؛ و در تحت حبالة نكاح او درآمد؛ ولي اين ازدواج مقرون به آرامش و سكون نبود، پيوسته زينب در خود شرف و بزرگ ميديد؛ و زيد: شوهر خود را غلام آزاد شدة پسر دائي خود: محمّد رسُولُ اللهَ.
و اين عدم توافق روحي كار بر زيد تنگ كرد؛ و پيغمبر اجازه نميداد؛ و ميفرمد: بايد زنت را نگاهداري كني، و طلاق ندهي.
وَ إذْ تَقُولُ الَّذِي أنْعَمَ اللَهُ عَلَيْهِ وَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِ أَمْسِكْ عَلَيْكَ زَوْجَكَ وَاتَّقِ اللَهَ. (نيمة اوّل آية 37).
«و اي پيغمبر ميگفتي به آن كسي كه خداوند بر او نعمت بخشيده بود، و تو نيز بر او نعمت ارزاني داشته بودي كه: زنت را براي خودت نگاهدار، و رها مكن، و از خداوند بپرهيز».
تا آنكه آنقدر زندگي آنان مشكل شد كه زيد خسته شد؛ و نزد رسول الله آمد و گفت من ديگر تحمّل صبر و شكيبائي با او را ندارم؛ و اذن ميخواهم تا او را طلاق دهم؛ و پيغمبر اذن دادند؛ و او را طلاق داد.
در اينجاست كه پيغمبر به امر خدا مأمور ميگردند تا حكم دوّم يعني الغآء آثار پسر خواندگي را اجرا كنند؛ آنهم در اوّلين مرحله دربارة خود؛ به اينكه: زينب را كه زن پسر خواندة خود و در حكم عروس آن حضرت بود، به نكاح خويش درآوردند؛ تا عملاً بر مردم روشن گردد، كه عروس پسر خوانده، عروس انسان نيست؛ و نكاح او بدون اشكال است. وليكن پيغمبر از مردم در خوف و هراس بودند، كه اين امر در نزد مردم بيسابقه است و اگر زينب را نكاح كنند، مردم ميگويند: با عروس خود نكاح كرده، و از دين بر ميگردند، و اسلام چه بسا در اين مراحل محتمل بود منقلب شود.
اين آيه آمد كه اي پيغمبر تو از مردم در خشيت و ترس ميباشي! نترس! و امر خدا را عملي كن و خداوند سزاوارتر است از اينكه از او بترسي! و آنچه را كه از امر خدا راجع به ازدواج با زينب پنهان ميكني و به مردم نميگوئي، خداوند آن راظاهر و آشكار ميسازد.
وَ تُخْفِي فِي نَفسِكَ مَا اللَهُ مُبدِيهِ وَ تَخْشَي النَّاسَ وَاللَهُ أَحَقُّ أن تَخشَهُ. (دنبال آيه).
رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به امر خدا براي برداشته شدن اين بدعت جاهلي، با وجود نگراني و ترس از مردم، با زينب ازدواج كردند؛ و خداوند هم تأييد فرمود و كمك كرد؛ و ايراد و اشكال مردم، ضعيف و ناتوان آمد؛ و بحمدالله اين حكم هم اجراء نشد؛ و بر پسر خوانده ديگر آثار پسر حقيقي مترتّب نگشت.
فَلَمَّا قَضَي زَيْدٌ مِنهَا وَطَرًا زَوَّجْنَا كَهَا لِكَيْ لاَ يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوَاجِ أدْعِيَائِهِمْ إذَا قَضَوْا مِنهُنَّ وَطَرًا وَ كَانَ أَمْرُ اللَهِ مَفْعُولاً. (بقيّة آيه 37).
«پس چون زيد حاجت خود را از زوجة خود گرفت؛ و به او استمتاع و دخول كرد؛ ما زينب را به زنيّت و زوجيّت تو درآورديم، بجهت آنكه هيچ گاه ديگر براي مؤمنان سختي و حَرَجي، در نكاح كردن زنهاي پسر خواندههاي آنان نباشد؛ در وقتي كه آن پسر خواندهها حاجت خود را از آن زنان به استمتاع و دخول گرفته باشند؛ و البته امر خداوند شدني است».
در اينجا قضاء وَطَرْ يعني استمتاع و دخول را در هر دو بار ميآورد، براي آن كه بفهماند حتّي بعد از همخوابگي و آميزش، نكاح زن پسر خوانده اشكال ندارد؛ و نه فقطّ اين حكم منحصر بصورت عدم آميزش بوده باشد.
اين بود حقيقت داستان زينب و امر وَلا´ئي رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم كه طبق آية شريفة قرآن و تفاسير شيعه بيان شد؛ ولي بسيار از تفاسير اهل تسنّن، داستان را به صورت غير نيكوئي بيان ميكنند.
و مستشرقين نيز چون از تواريخ و تفاسير اهل تسنّن، به اسلام شناسي متوسّل شدهاند، فلهذا اسلام را از ديدگاه آنان ميبينند؛ و دچار اشكال ميگردند.
گوستاولوبون فرانسوي در كتاب «تاريخ تمدّن اسلام و عرب» مينويسد:
«محبت پيغمبر به زن تا اين درجه بود كه يك روزي اتّفاقاً چشمش به زن زيد پسر خواندة وي كه بدون لباس بود افتاده؛ ميلي در وي پيدا شد؛ وقتي كه زيد مطّلع گرديد، او را طلاق داد، و بعد به حبالة نكاح پيغمبر در آمد؛ و اين مطلب ميان مردم انعكاس بدي انداخته بعضي بناي اعتراض را گذاشتند؛ ولي جبرئيل كه هر روز نزد پيغمبر ميآمد، وحي آود كه اين فعل از پيغمبر بدون مصلحت نبوده است، مردم هم بعد از اين ساكت شدند». [23]
و از آنچه ما بيان كرديم معلوم شد: صورت قضيّه صد در صد چيز ديگري بوده است؛ و درست بر خلاف اين نظريّه و در مقابل آن است. علاّمة طباطبائي فرموده است:.
«و بعضي از مفسّرين خواستهاند براي عمل رسول الله طبق تفاسير عامّه محملي بتراشند، فلهذا گفتهاند: آن حالت رسول الله، حالت جبلّي بشري بود كه هيچ گاه انساني از آن فارغ نيست؛ و اين از دو جهت اشكال دارد:
اوّلاً ـ اين كلام در مورد منع است، كه تقويت تربيت الهيّه بطوري نبوده است، كه بر غريزية بشري غالب شود.
ثانيا ـ در آن صورت: ديگر محلّي براي عتاب و مؤاخذة خداوند در كتمان و إخفاء اين امر تصوّر نميشود؛ زيرا در اسلام مجوزّي براي ذِكر زنهاي شوهردارِ مردم، و علاقهمند شدن و گرايش پيدا كردن به آنها نيست؛ و در اين صورت چگونه خداوند پيامبر را بر إخفاء اين امر و ترسيدن از مردم عتاب و مؤاخذه كند ؟ [24]
و نظير اين گونه از نسبتهاي ناروا در تواريخ و تفاسير اهل تسنّن به رسول الله ديده ميشود، كه بطور كلّي تاريخ و تفسير شيعه از اين گونه امور پاك است. و شايد علّت تفاسير و تواريخ عامّه آن باشد كه مصادر حديث خواستهاند طبق آراء خودشان، رسول الله را از مقام قدّوسيّت و طهارت و عصمت تنزّل دهند؛ و با بوارات مجعوله در تعريف شيخين كه تا سرحدّ امكان مقام و منزلت آنها را بلا بردهاند؛ تطبيق داده؛ و در اين صورت ديگر فاصلهاي بين رسول الله و آنها نخواهد بود؛ و اگر هم باشد ضعيف است؛ و اين بزرگترين خيانت به تاريخ، و جنايت به واقعيّت است كه انسان به جهت إعلاء شخصي، پيامبري را به امر غير صحيحي متّهم كند.
بازگشت به فهرست
عناد و كتمان عامّه نسبت به فضائل أميرالمؤمنين عليه السّلام
و اگر كسي بگويد: همانطور كه سنّيها در جعل روايات براي تعريف شيخين و عثمان كوشش كردهاند شيعه هم براي تعريف و تمجيد عليّ بن أبيطالب اين تلاش را كردهاست. جواب گوئيم كه: اين كلام غلط است؛ زيرا حكومت و سياست بعد از رسول خدا در دست طرفداران خلفاء بوده است؛ و طرفداران عليّ بن أبيطالب مهجور و مطرود و محبوس و مضروب و مقتول بودهاند؛ و اين امر يكي و دو روز نبوده بلكه تا زمان رفع تقيّه در عهد صفويّه به فتواي عالم كبير و شيخ جليل: شيخ عبدالعالي ميسي كَرَكي جبل عامي، معروف به محقّق كركي و محقّق ثاني باقي بوده است و در اين صورت كه از هر جهت قدرت و حكومت و بيت المال و تبليغات در دست مخالفين بوده است، كجا شيعه ميتواند روايتي جعل كند؛ شيعه حتّي نتوانسته است روايات وارده در فضائل و مناقب آنها را دست به دست و سينه به سينه به ديگران برساند و شواهد تاريخي بر اين امر بسيار است، تا كجا رسد كه زياده از مرويّات در فضائل آن سروران خود مخالفين است چون از او دربارة اميرالمؤمنين عليه السّلام پرسيدند: گفت: مَا أَقُولُ فِي رَجُلٍ أسَرَّ أوليآؤهُ مَناقِبَهُ تَقَيَّةً وَ كَتَمَهَا أعْدَآؤهُ حَنَقاً وَ عَدَاوَةً وَ مَعَ ذَلِكَ قَدْ شَاعَ مِنْهُ مَا مَلاَتِ الخَافِقَينِ.ا
«من چه بگويم در بارة مردي كه دوستان او مناقب و فضائل او را پنهان كردند از روي تقيّه و ترس، و دشمنان او نيز پنهان كردند از روي كينه و دشمني؛ و با وجود اين، مناقب و فضائل او مشرق و مغرب عالم را پر كرده است ».
و سيّد تاج الدّين عامّلي اين مُفاد را از شافعي اخذ كرده است آنجا كه گويد:
لَقَدْ كَتَمَتْ آثارَ آلِ محمَّدٍ مُحِبُّوهُم خَوفاً وَ أعْدَاؤهُمْ بُغضا
فَأبِر زَمِن بَيْنِ الفَرِيقَينِ نَبْذَةٌ بِهَا مَلا اللَهُ السَّمَواتِ وَ الارْضَا
«به تحقيق كه آثار آل محمّد را كتمان كردند، دوستانشان از روي خوف، و دشمنانشان از روي بغض. و مَعَهذا آن مقدار مختصري كه از بين اين دو گروه ظاهر گرديده است خداوند با آن آسمانها و زمين را پر كرده است» [25]. و اين كلام جاي دقّت است. و السّلام علينا و علي عباد الله الصّالحين